unbreakable lotus
اینجا خانه ی امن دخترکی است که از زندگی می نویسد...
درباره وبلاگ


روزمره نوشت



Alternative content


نويسندگان
سما

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 28 / 11 / 1394برچسب:, :: 5:7 PM :: نويسنده : سما

الهی فدات بشم که اینقد تنها بودی که پا کوبیدی زمین و گفتی می خوام برم مدرسه... الهی فدای تنهایی ت بشم کوچولوی من که با این سن کم از خواسته ت نمی گذری و خواهر بی خیالمو مجبور کردی ثبت نامت کنه مهد کودک. الهی قربون تو مرد کوچولو بشم با اون غرور خواستنی ت... من عاشق تو و غرورت و جنگجو بودنتم عزیز دل خالهههه...

 
جمعه 28 / 11 / 1394برچسب:, :: 2:3 PM :: نويسنده : سما

  نوبت دکتر گرفتم برنامه کنسله

پریود میشم حالم خوب نیس نمی تونم بیام

کش ارتودنسی تو دهنمه، دهنم باز نمیشه نمیام!!!!!

 

متنفففرم... ممتنفرمممم از ادا...

خودمونیم... این رفتاریه که اکثر دخترا ازشون سر می زنه و ازش متنفففرم. همیشه کنار دوستای پسر خوش تر بودم و خاطره های شادتری داشتم. همیشه معتقد بودم ثابت قدم ترن... بیشتر میشه روشون حساب کرد. کاش ما هم یکمی یاد بگیریم.

عصبانی ام ولی از خودم. مقصر خودمم...

همیشه انرژی مو واسه کسایی خرج کردم که آخرش بی توجهی دیدم ازشون. کسایی که فراموش کردن با هم بودنامونو. نه یکی... نه دوتا... وگرنه من الان نباید بخاطر اداهای اضافه ی یه نفر برنامه مو کنسل می کردم.

اصلا همین مسئله باعث شد تصمیم جدید بگیرم واسه رابطه هام.

 
جمعه 28 / 11 / 1394برچسب:, :: 3:56 AM :: نويسنده : سما

 گاهی فکر می کنم چقدر دلم یه آغوش مهربون می خواد. آخرین باری که کسی با تمام وجود بغلم کرد کی بود؟

یه وقتایی به آغوش کشیده شدن رو با چشمای بسته تصور می کنم. همینم شیرینه...

 
سه شنبه 25 / 11 / 1394برچسب:, :: 2:38 PM :: نويسنده : سما

 شبا با وجود اینکه خوابم میاد دلم آشوب میشه و نمی تونم بخوابم. پلک رو هم می ذارم و باز می کنم و بارها اطرافمو چک می کنم. اتفاقاتی که توی روز افتاده مرور میشه توی ذهنم. استرس کارایی که انجام ندادم یا نصفه رها کردم... همه و همه هجوم میارن و بارها از خواب بیدار میشم.

قرار بود این مشکلاتو حل کنم. نمی دونم قرارم با خودم چی شد!

از امشب همه فکرامو می نویسم روی کاغذ و از اتاق می برمش بیرون. امیدوارم تاثیر داشته باشه...

 
پنج شنبه 22 / 11 / 1394برچسب:, :: 3:4 AM :: نويسنده : سما

از دیشب بهم ریختم. از همون لحظه که شک کردم به اون دوستی عمیقی که ازش لذت می بردم ریختم بهم. واقعا باورش سخت بود که صمیمی ترین دوست مجازی م اون کسی که من فکر می کردم نبود. تتمام مدت شخص سومی هم بین ما وجود داشته که من از وجودش بی خبر بودم و دوستم بنا به دلایلی هیچ وقت نگقته بود که یکی سایه به سایه دنبالمونه.

من خورد شدم، شکستم، احساس حماقت کردم... هرچند می دونم علاقه ش به من باعث شد نتونه تحمل کنه و بالاخره واقعیت رو بگه. ولی اونجایی که مهربونی دیدم... دلسوزی دیدم... توجه دیدم.... خخود مهربونش بوده و اونجایی که تخیلات عجیب و غریب شنیدم شخص سوم...

هم شوکه م، هم خورده تو ذوقم، هم برام عزیزه، هم برای نزدیک به یک سال آزار و اذیت دلم نمی خواد بکشم کنار و ساکت بمونم. اازش خواهش کردم به حرمت دوستی شیرینمون همین یه بار رو ساکت نمونه و اون عوضی رو پرت کنه بیرون از رابطه هاش.

ولی دل من چی؟ هنوز باید باهاش صمیمی باشم؟ هنوز می تونم باهاش راحت شوخی کنم؟ اگر سوالی درمورد زندگی شخصی ش برام پیش اومد ازش بپرسم؟ خودش بود که دلش می خواست منو ببینه؟ خودش بود که واسه دیدنم لحظه شماری می کرد؟ اصلا حق دارم از دست کسی که بخاطر خودش هم ایستادگی نکرد دلخور باشم؟

چرا باید اینجوری می شد؟ خیلی برام عزیز بود... خیلییی... خیلییییی...

 
جمعه 21 / 11 / 1394برچسب:, :: 9:24 PM :: نويسنده : سما

رابطه ی خواهری که جرات نداشته باشی توش با خواهرت شوخی کنی رابطه نیس، شما خواهر نیستین. شما دوتا اشنایین که هر لحظه باید مواظب حرف زدنتون باشین که از حوزه ی ادب خارج نشین! این خواهری نیست...

نمی دونم این ازدواج چی داره که خیلیا وقتی می رسن بهش هار میشن، انگار نه انگار که تا همین یک ماه پیش خودم بودم که تو خونه پشتش درمی اومدم وقتی جلو زورگویی های مامان و بابام به تته پته می افتاد. حالا واسه خودم هار شده!

آخه من هیچ وقت شبیهش نبودم. یه جاهایی هم ایراد از خودمه. ببهتره واقعا دیگه کاری ش نداشته باشم تا با اونایی که باهاش در یه سطحن خوش باشه.

باشه من که از عروسی ش خونه ش هم نرفتم. دیگه شوخی هم نمی کنم! ولی واقعا حال می کنه اینجوری من یخ باشم؟

 

 
شنبه 13 / 11 / 1394برچسب:, :: 1:32 PM :: نويسنده : سما

 گاهی وقتا فکر می کنم اینا کار و زندگی ندارن هر روز اینجا هستن؟ اینم شد ازدواج؟ یا شایدم واسه من ازدواج چیز عجیبیه و فکر می کنم قراره بعدش اتفاقی بیفته! ولی اگر اینجوری نیست چرا اصلا ازدواج کنم؟ چچه نیازی هست آخر هفته قابلمه ی ته چینمو بیارم خونه بابام وقتی می تونم توی مجردی همین کارو بکنم؟

من روز به روز بی احساس تر و یخ تر میشم راجع به این قضیه ی ازدواج! شایدم عوارض داروها باشه. نمی دونم!

 
چهار شنبه 12 / 11 / 1394برچسب:, :: 9:42 PM :: نويسنده : سما

 هیچ وقت نشده ناراحت باشم و از ناراحتی سالم بیام بیرون. ایندفعه اما پوستم کنده شد. نمی دونم چه ویروسی بود لعنتی که هیچ نقطه ی سالمی توی بدنم نذاشت. سردرد و سرگیجهو حالت تهوع و اسهال و استفراغ و پادرد و کمردرد و تب شدید و سرفه! اینقدر حالم بد بود که حتی چیزی نمی تونستم بخورم فقط دلم می خواست بخوابم و هیچی نفهمم. یک هفته همینجوری گذشت تا بالاخره شبی که زیر سرم بودم کمی حالم بهتر شد. سسرم بعدی هم از بس سوراخ سوراخ شده بودم عطاشو به لقاش بخشیدم.

زندگی م خیلی خالیه. هیچی توش نیس. عادتمه. یاد نگرفتم از لذت های زودگذر بگذرم واسه رسیدن به چیزهای بزرگ تر. عجولم و صبر ندارم. ولی باید آروم بگیرم و صبور باشم. یکمی کار کنم، ازین سردرگمی بیام بیرون. واقعا صبر ندارم... ححتی گاهی واسه خوندن چندصفحه از جزوه ی درسی م صبر ندارم.

بعد از مدتها ایستادم جلو آینه و دستی به صورتم کشیدم. همون خط مشکی پررنگ و درشت که همیشه آرزو داشتم یاد بگیرم بدون چندین بار پاک کردنش بکشم. با لوازم ارایشم بازی کردم و حسابی سرگرم شدم. امشب ازینکه چشم و ابرو مشکی هستم حسابی مسرور شدم و کیف کردم. ولی سیر نشدم. رفتم بیرون و دوباره لاک و رژلب خریدم. باز سیر نشدم! رسیدم خونه و دوباره افتادم به جون صورتم.... بله... ااینجوریه که من هرگز سیرمونی ندارم بخصوص اگر یک هفته مریض بوده باشم!

این دلخوشیا رو ازم نگیر خدا!!