unbreakable lotus
اینجا خانه ی امن دخترکی است که از زندگی می نویسد...
درباره وبلاگ


روزمره نوشت



Alternative content


نويسندگان
سما

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
دو شنبه 21 / 9 / 1394برچسب:, :: 10:29 AM :: نويسنده : سما

 سحر جان اگر اینجا رو خوندی آدرست رو برام بذار. گمش کردم...

 
یک شنبه 20 / 9 / 1394برچسب:, :: 4:17 PM :: نويسنده : سما

 سما باید یاد بگیری که بزرگ بشی.

باید یاد بگیری هرچیزی دوره و تاریخ مصرفی داره و تموم میشه.

باید یاد بگیری نبودن چیزی که تا دیروز بودنش برات خوشحالی بود چیزی از زندگی ت کم نمی کنه.

سما باید یاد بگیری دلبستگی ت وابستگی نشه و خوشحالی ت مشروط به وجود کسی یا چیزی بیرون از دنیای خودت نباشه.

بباید یاد بگیری وظیفه ای در قبال کسی نداری و واسه فراموش کارها فکرتو مشغول نکنی.

باید یاد بگیری هرکسی مسئول غم و شادی خودشه.

بباید یاد بگیری حتی اگر دوره ای که دوستش داشتی تموم شد یه جور دیگه ای شروعش کنی.

باید یاد بگیری احساس قربانی بودن نداشته باشی و با هیچ کس خودتو مقایسه نکنی.

باید یاد بگیری عزاداری کنی ولی بعد مرده رو خاک کنی و تموم!

بباید یاد بگیری مرده رو نبش قبر نمی کنن و بیست بار براش عزا نمی گیرن.

باید یاد بگیری آدما فراموش کارن، عوض میشن، میرن، حتی گاهی لیاقت ندارن، ولی میلیاردها آدم دیگه هست تو دنیا!

خیلی چیزا باید یاد بگیری سما... خیلی چیزا...

 
جمعه 11 / 9 / 1394برچسب:, :: 3:49 AM :: نويسنده : سما

زمان و موقعیت؛ 3:45 بامداد روز تولدم، دراز کش توی تخت!

نیم ساعت پیش از بیمارستان برگشتم. بخاطر سردرد شدید رفتم بیمارستان و سرم زدم. بله... دقیقا روز تولدم!!

بیمارستان شلوغ بود، شانس اوردم تخت گیرم اومد و وسط راهرو بهم سرم نزدن! از اورژانس بدم میاد. طاقت دیدن و شنیدن اتفاقات وحشتناک و تصادف ندارم. از قضا چندتا مورد تصادف با موتور هم اوردن. بغل تخت من. دوتا پسر نوجوون که گریه و ناله می کردن.  و من در عجب بودم که ساعت 2.5 شب دوتا نوجوون چرا باید توی خیابون با موتور ویراژ برن و خونواده هاشون ککشونم نگزه!! اصلا تو اون خلوتی نصف شب تصادف چرا!! اصلا اینا درس و مدرسه و دانشگاه ندارن؟؟

حالم بهتر شد و از شر سرم کذایی راحت شدم. سر خیابون که رسیدیم چند نفر نشسته بودن و ماهی می فروختن!! بابا که کلا ساکت بود گفت نصف شبی کی ماهی می خره!!؟

چند لحظه تامل کردم و بعد با همون بی حالی جواب دادم همونایی که تصادف می کنن!

 
شنبه 10 / 9 / 1394برچسب:, :: 5:28 AM :: نويسنده : سما

 وای فای نداشتم چون از شرکتی که چند سال سرویس می گرفتیم دیگه راضی نبودم و عوض کردن شرکت طول کشید. لپتاپم هم ال سی دی ش خرابه و صفحه رو درست حسابی نمی بینم، اینه که اینجا بی رونق مونده. الانم دارم با موبایل تایپ می کنم. ولی واقعا گاهی دلم پر می کشه واسه سال های قبل که روزانه اینجا رو اپدیت می کردم و تعداد دوستام زیادتر بودن و دوستی ها چقدر پاک تر و بی ریا تر بود.

اینستاگرام منو وارد نوع دیگه ای از دوستی مجازی کرد که هرچند کاملا ناخواسته بود و بهتره بگم منو وارد کردن!! ولی اعتمادم به رابطه های مجازی کم شد. دوستی هایی که حتی برام خطری جدی بود و هنوز هم کسانی هستن که روزانه آزارم میدن. هرچند این وسط یه دوست خیلی عزیز و صمیمی هم پیدا کردم، ولی گاهی آزارهای دیگران به قدری رو مخم میره که دلم پر می کشه برای اینجا و دوستای چندین ساله م. برای بانوی سپید... ستاره... عود... حنانه... پولک... و این دو سال آخر شتر مرغ... پروفسور... سپیده...

پاک ترین رابطه های دوستی رو اینجا تجربه کردم و تمام سعی م رو می کنم که نگهشون دارم.

همین الان دارم صدای قشنگ سپیده رو که دکلمه می کنه گوش میدم. خیلی دلتنگم...

ککاش لپتاپم درست بشه...

 

+  فردا من 27 ساله میشم و خودم باورم نمیشه. انگار همین چند وقت پیش بود که توی وبلاگم نوشتم 22 ساله شدم!!