unbreakable lotus
اینجا خانه ی امن دخترکی است که از زندگی می نویسد...
درباره وبلاگ


روزمره نوشت



Alternative content


نويسندگان
سما

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 28 / 5 / 1394برچسب:, :: 1:21 AM :: نويسنده : سما

چرا کسی نیست برام لالایی بگه تا بخوابم؟ چرا کسی نیست تو آغوشش گریه کنم؟ من دلم نوازش می خواد... من این چند روز شکنجه شدم... شکنجه...

به کی لعنت بفرستم؟ کی یادم میره تلخی زندگیمو؟ کی به داد سمای 5 ساله می رسه؟

 
شنبه 20 / 5 / 1394برچسب:, :: 9:42 PM :: نويسنده : سما

  چند روزه می خوام بنویسم ولی تنبلی و لپتاپ داغونم نمی ذارن! این روزهام خیلی بی هدف و قاطی پاتی می گذرن و اصلا راضی نیستم. هر روز یه مشکل و مریضی جدید... روز به روز لاغرتر میشم... تنبل هم میشم...

زانوهام هنوز خوب نشده و من همچنان ورزش نمی کنم و خونه نشین شدم، هر از گاهی به بچه ها سر می زنم ولی هوا گرمه. اذیت میشم. میرم دریا تا شنا یاد بگیرم ولی تاحالا چندبار آب شور خوردم و یه بار هم اوردم بالا! یکمی از آب می ترسم! و هنوز جز خوابیدن روی آب چیز دیگه ای یاد نگرفتم! نفس گرفتن برام خیلی سخته و همه ش آب میره تو حلقم، منم هول می کنم و دست و پا می زنم و بیشتر فرو میرم! نمی دونم چیکار کنم با این ترس! ولی خودمو موظف کردم بالاخره یاد بگیرم!

وضعیت روحیم هم بد نیست و دارم سعی می کنم دیگه خودمو زود نبازم. چند وقت پیش به اصرار تست اختلال شخصیت دادم. از من اصرار و از روانشناس انکار... که تو نرمالی و چیزی نیست. ولی تست رو دادم و نتیجه تست خیلی جالب از آب درومد! حدس زده بودم ولی دیگه مطمئن شدم مشکلات جسمی و مریض شدنام دلیلش چیه! دقیقا توی نتیجه تست اشاره شده بود که به دلیل مشکلات روانشناختی مدام مریض میشم و نیازم به توجه رو از طریق بدنم می خوام نشون بدم و یه دلیل دیگه ش فرار کردن از مشکلات و دروغ گفتن به خودمه!! میزان دروغگویی م توی نمودار خیلی بالا بود و شیبش خیلی زیاد بود! قرار شد روان درمانی رو ادامه بدم. اون شب از فکر و خیال خوابم نبرد حتی تو مطب دوباره گریه م گرفت که از اینهمه مشکل خلاص نمیشم. بدبختی اینجاست که اگر مشکل رو ریشه ای حل نکنم مریض شدنا همچنان ادامه داره حالا هرچقدرم که مواظب باشم و دکتر برم. تازه این فقط بخشی از مشکلاتی بود که تو تست درومده بود! خدایا من غلط بکنم روزی بدون دانش بچه دار بشم و بچه م رو به حال و روز خودم بندازم!

ولی با همه ی اینها این روزا حس خوب توجه یه مرد همرامه. مردی که نشون نمیده توجهش به من جلب شده. دلش می خواد من و کند و کاو کنه ولی آروم و صبوره. روی مطالب سلامتی... اصطلاحات جالب انگلیسی... وسایل تنیس... و هرچیزی که ربطی به من داشته باشه یا من دوست داشته باشم تگم می کنه. شبها شب بخیر و صبح ها صبح بخیر میگه. و من دوباره به پونزده سالگی برگشتم و دلم داره به تکاپو می افته.ولی من ناشیانه پنهونش می کنم و خواهره میگه حالاچرا می خوای اینقد خودتو بی تفاوت نشون بدی؟ ولی می خوام اینجا خودمو خالی کنم. حتی اگر یه احمق احساساتی جلوه کنم که دوباره داره به یه مرد دل می بازه! می خوام راحت باشم حتی اگر چند وقت دیگه که اینجا رو خوندم احساس حماقت کنم.

دیگه چه فکری می تون بکنم وقتی دیشب ازش پرسیدم خیر چی بود؟ افتادن من توی اون امتحان؟ معرفی به استاد؟ دیدار با شما؟ و جواب شنیدم "همه ش با هم!"

 

 

آری آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست

من دگر به پایان نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

 

پ.ن: دوستای قدیمی یادشونه... سه سال پیش... امتحانی که عالی داده بودم ولی افتادم... دوستی که کنارم نشسته بود و کل سوالا رو از دست من نوشته بود... استاد سختگیری که حاضر نبود کوتاه بیاد... شاید واقعا همه ی اینها خیر بوده!

 
یک شنبه 16 / 5 / 1394برچسب:, :: 2:29 AM :: نويسنده : سما

 دلم آغوش می خواد... یه آغوش امن و مهربون... واسه یه دل سیر گریه.

می خوام به وبلاگاتون سر بزنم ولی دل و دماغ ندارم...فردا شاید هم نوشتم هم خوندم...

 

 
چهار شنبه 12 / 5 / 1394برچسب:, :: 11:50 AM :: نويسنده : سما

 مگه من مسخره م که توی این چند سال هر وقت دلش می خواد میاد و هروقت عشقش کشید میره؟ مگه من عقلم رو از دست دادم که حتی یک بار دیگه دلم واسه کسی که باعث آزار دیدنم تو این سال ها شد بلرزه!؟ من نمی دونم هر چند ماه یک بار مسیج دادن و ابراز دلتنگی کردن یعنی چه؟ 4،5 سال از بهترین سال های عمرم با افسردگی و انزوا گذشت، فکر کرده خرم که دوباره خام بشم؟؟ من تازه می خوام زندگی کنم... ععقلمو از دست دادم که با یه مسیج یادم بره چی به سرم اومد و الان چی می خوام؟؟

عصبانی ام... عصبانی... اینقدر عرضه و جربزه ندارن وقتی مشکلی هست حلش کنن! بعد وقتی رفتی پی زندگی ت یادشون میاد عشق و علاقه ای هم بوده... محبتی هم بوده... روزهای خوبی هم بوده... خوب من دیگه اون احمق 4 سال پیش نیستم، واسه همین جات تو بلک لیست گوشیمه!

من یاد گرفتم چطور تنها زندگی کنم و خوش باشم، یاد گرفتم چطوری تنها پیشرفت کنم و گلیمم رو از آب بکشم بیرون، یاد گرفتم خوشبختی رو محدود به وجود کسی دیگه توی زندگی م نکنم، همه ی اینها رو بعد از ترک کردن تو یاد گرفتم. دیر اومدی... دیرررررر...

 
جمعه 7 / 5 / 1394برچسب:, :: 9:56 AM :: نويسنده : سما

درد یه زانو بالاخره به اون یکی هم سرایت کرد و شد هر دوتا زانو... االان درحالیکه خیلی پاهام درد می کنه ودراز کشیدم دارم می نویسم.

دیشب موقتا رفتم دکتر تا قبل از اینکه برم شیراز، البته بیشتر واسه عکس و ام آر آی رفتم که تو شیراز معطل نشم واسه این کارا. دکتر گفت نرمی غضروف پیدا کردی :( گفت دو ماه باید استراحت کنی، از پله بالا پایین نشی، طولانی مدت راه نری و نایستی، تو آب راه بری، کلسیم زیاد بخوری، عضلاتتو تقویت کنی و... به قول مرجان یه سری داروهای تکراری و ایشالا خوب میشی و خدافس...

دیشب تو مطب گریه م گرفت. دیگه واقعا خسته م. نمی دونم چرا همه این اتفاقات یهو واسه من می افته! ولی فقط کسی حال منو می فهمه که تجربه تحممل یه بیماری طولانی مدت و مزمن رو داشته باشه. آستانه ی تحملم خیلی پایین اومده.

شاید امروز برم زمین بازی بچه ها رو نگاه کنم... 

 
چهار شنبه 5 / 5 / 1394برچسب:, :: 2:58 PM :: نويسنده : سما

 خیلی برام عجیبه! هرچی فکر می کنم به نتیجه نمی رسم! نه به اون بی اعتنایی و سردی دو سال پیش... نه به توجه کردن ها و شوخی های این روزها! نمی تونم فکر کنم از اینهمه شوخی کردن و حرف زدن با من هیچ منظوری نداره و توجهش رو جلب نکردم! نمی تونم نادیده بگیرم که هرازگاهی یهو عکس های قدیمی تر اکانتمو لایک می کنه و مشخصه عکس هامو زیر و رو می کنه. نمی تونم حس نکنم که دنبال یه راهه که پا پیش بذاره...

فقط دلم می خواد بدونم اون دختر کجاست و چی شد؟ پس اون عکسی که دیدم... اون تبریک ها... چی بود؟

زن داره یا نداره؟؟؟؟

امیدوارم متاهل نباشه! نه بخاطر اینکه زمانی جذبش شده بودم، نه بخاطر خودم و ارتباط برقرار کردن، واسه اینکه دلم نمی خواد نظرم درمورد کسی که حساب دیگه ای روش می کردم عوض شه!

 

پ.ن: فقط یه بار با لباس صورتی دیدمش و لقبش شد این!! :))

 
دو شنبه 3 / 5 / 1394برچسب:, :: 9:42 PM :: نويسنده : سما

 

چقدر این روزا گند می گذرن!

خونه نشینی... مریضی و درد... افکار منفی... ترس... آدمای روانپریش که شغلشون اذیت کردن دیگرانه... همه چیز با هم یهویی نازل میشه!

من الان باید سر تمرینم باشم... نه اینجا نق نق کنم! لعنت... لعنت...

 
دو شنبه 3 / 5 / 1394برچسب:, :: 4:33 AM :: نويسنده : سما

 ساعت از چهار و نیم صبح گذشته و من یک ساعت پیش با درد از خواب بیدار شدم. چند روزه دوباره هرچی مریضی عالم ریخته رو سرم و هیچ تکونی نخوردم.

تو این چند ماه آخر که فعالیتم سنگین شد زانو درد گرفتم که دکترگفت اگر رعایت نکنی ممکنه ساییده بشه. فکر می کنم الان شده چون خیلی درد دارم و قراره فعلا بازی نکنم. :( خیلی حالم گرفته چون تازه داشتم یکمی از حس و حال مریضی فاصله می گرفتم. دیروز زنگ زدم به دکتر مرجان که دوست وبلاگیم بود ولی الان نزدیک تر شدیم بهم، گفت بیا شیراز ببرمت دکتر. احتمالا هفته دیگه مرجان رو واسه اولین بار ببینم و لطف این مریضی و شیراز رفتن فقط همین باشه! چون از الان عزا گرفتم.

دو روز پیش خودم تنها رفتم پلاژ و تو آب قدم زدم، میگن دریا واسه هر دردی خوبه، شنا کردن مردم رو که دیدم حسرت خوردم، گفتم کاش حداقل بیام شنا یاد بگیرم، تنیس که فعلا تعطیل شد :(

ولی امروز درد پژمان اومد سراغم و دلیل بیدار شدنم هم الان همین بود، من برام عجیبه وقتی خودش هنوز نیومده دردش چرا میاد!! تا هفته ی دیگه پلاژ هم تعطیل... :|

از اینا که بگذریم هیچ دردی مثل درد دندون آدمو کلافه نمی کنه، چهارشنبه یه دندون دیگه عصب کشی کردم و هنوز وحشتناااکا درد داره،اولین باره چند روز می گذره و دردش اینقدر زیاده! انتی بیوتیک و مسکن هم هرچی می خورم فایده نداره.

خلاصه این روزها روزهای من نیست، حالم خیلی بده... بدتر از همه اینکه هم صحبت هم ندارم. الان این وقت سحر چیکار کنم من؟

گشنمه... الان با کدوم زانو از پله ها برم پایین؟ با کدوم دندون غذا بخورم؟

شت تو این زندگی...