unbreakable lotus
اینجا خانه ی امن دخترکی است که از زندگی می نویسد...
درباره وبلاگ


روزمره نوشت



Alternative content


نويسندگان
سما

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 29 / 10 / 1394برچسب:, :: 6:8 AM :: نويسنده : سما

 سمانه دست از تلاش برای کامل بودن بردار. داری خودتو شکنجه می کنی... بذار نفسی بکشی... گاهی اشتباه کن و به اشتباهت بخند، براش گریه کن... ولی بگذر سمانه... ببگذررر از اینکه خودتو تنبیه کنی و نبخشی!

آروم بگیر...

 
چهار شنبه 28 / 10 / 1394برچسب:, :: 10:25 PM :: نويسنده : سما

 بهم میگه هرچقدر دیگران برات مشکل پیش میارن تو باید راه نجات واسه خودت پیدا کنی. میگه هرچی هم بگی دیگران مقصرن و محدودت می کنن باز خودتی که داری واسه خودت سختش می کنی. خوب من همه اینا رو قبول دارم. ولی من خسته م... دیگه تاب کشیدن جسم و روح خسته ی خودمو ندارم، چه برسه به اینکه با اونهایی که اذیتم می کنن راه بیام و دوست باشم!!! چقدر واسه اینکه همه چیزو درست کنم سعی کنم خوب و خوش اخلاق باشم و کمک کنم و درک کنم ولی کسی هوای منو نداشته باشه. اصلا من درک کردن و محبت و توجه کسی رو نمی خوام. ولی آزار و اذیت کسی رو هم نمی خوام.

بهش میگم نمی خوام با هرکسی که اذیتم میکنه دوست باشم، نمی خوام با هیچ کدومشون مشکلم حل شه. فقط می خوام مشکلات خودم با خودمو حل کنم. می خوام کاری بهشون نداشته باشم. ااینقدر عصبانی بودم که گفتم اگر راهی جز این نباشه من حاضرم دیگه مشاوره نیام.

چند روزه حتی درست و حسابی غذا نخوردم. حتی نتونستم درس بخونم. گاهی از خودم هم عصبانی میشم که تا این حد زود بهم می ریزم جوری که از خواب و خوراک و زندگی روزمره می افتم. حتی یه بار گردنم گرفت و یه بار هم رفتم زیر سرم. االان که نگاه می کنم به خودم می بینم از دو سال پیش چقدر چین و چروک افتاده رو صورتم و زیر چشمام گود افتاده و کبود شده.

خودم تحمل اینهمه کم تحملی رو ندارم.

چند روز گذشته. کی آروم میشم؟ 

 
سه شنبه 27 / 10 / 1394برچسب:, :: 2:40 AM :: نويسنده : سما

 انتظار داشتم این پست خبر شادی و خوشحالی و تعریف از فضای خوش عروسی و ... باشه. ولی نیست! هرچند خوش گذشت و تموم شد و رفت. ولی حواشی بعدش...

حتی حال ندارم مسائل رو حلاجی کنم. ولی این دو روز آخر دقیقه ای بدون بحث و گله نداشتیم. همیشه یه دیوونه یه سنگی می ندازه تو چاه صدتا عاقل نمی تونن درش بیارن. حالا فکر کن تعداد دیوونه ها از یک نفر بیشتر باشه.

همیشه تو هر فامیلی یه عده هستن که گند می زنن به همه چی! دلم خیلی گرفته و به هرکس مسیج دادم این وقت شب جواب نداد. کاسه کوزه ها سر من و پسرعمه ی بیچاره م خراب شده که توی گروه خصوصی مون درمورد یه آدم بی ادب بی شعور از فامیل داماد حرف زدیم. البته من بیشتر شنونده بودم. ولی درد داره که خواهرت اون غریبه رو بذاره تو اولویت و بگه دارین زندگی دو روزه ی منو خراب می کنین!! نمی دونم چرا اینقدر نفهمیده که گروه خصوصی ما ربطی به شوهرش نداره و اون حق نداشته حرفای ما رو بخونه. ولی کاسه کوزه ها سر ما خراب شد و مامانم از همه بی عقل تر به خواهرم گفت اشکالی نداره، حسودی می کنه!!!

امشب اشک منو دراوردن با این اظهار نظر جالبشون. دلم واسه خودم سوخت که با زانوی داغونم فقط بخاطر اینکه هیییچ کس از فامیل ما تو پیست رقص نبود تماااام شب رو رقصیدم تا حس نکنه تنهاست و کسی از فامیل ما براش مجلس رو گرم نمی کنه. دلم واسه خودم سوخت که موقع چیدن جهازش توی خونه ش جلوی خونواده شوهرش صداشو برام بالا برد ولی من دم نزدم که شأن و شخصیت خونواده مو حفظ کنم و بحث نکنم. دلم واسه رضا سوخت که چون اون بی شعور گفته بود فامیل عروس گدا هستن و ما بیشتر کادو دادیم به عنوان شاباش چک داد به خانوم که اون احمق رو روسیاه کنه. چقدر بچگونه! حتی خجالت می کشم تعریف کنم!! ااونوقت چون توی گروه خصوصی مون گفتیم که یارو شعور نداره و بی خبر هم بودیم که آقای داماد مسیجای خواهرمو می خونه باید زنگ بزنن به اون بنده خدا و سرش داد و بیداد کنن و به منم بگن حسود!!!

حسودی به چی آخه؟ به چی؟؟؟؟ به  شوهر کردنش؟؟؟ تاحالا کجای زندگی ش از من جلوتر بوده؟ کی به خودش زحمت داده چهار قرون پول دربیاره؟ کی وقتی بهش زور گفتن از حق خودش دفاع کرده؟ کی تو زندگی ش جز الافی و گردش و خاله بازی های فامیلی هدفی داشته؟ تاحالا چندتا کتاب تو عمرش خونده و تموم کرده؟ از کی تاحالا ماهانه دوس پسر عوض کردن به نیت پیدا کردن شوهر شده هنر و افتخار؟؟؟

چرا باید اینقد منو عاصی کنن که درمورد خواهر خودم اینجوری حرف بزنم؟؟ چقدر دردناکه که اعتراف کنم مامانم شعورش پایینه!!! چقدر دردناکه که خواهرم یه آدم بی ارزش رو تو اولویت می ذاره و میگه شما دارین زندگی دو روزه ی منو خراب می کنین در صورتیکه که به چشمش نمیاد فامیل شوهرش به ما گفتن بدبخت و گدا!!!!

وای خدایااا خودت امشب رو بخیر بگذرون که دارم دیوونه میشم. 

 
پنج شنبه 17 / 10 / 1394برچسب:, :: 10:52 PM :: نويسنده : سما

 نمی دونم چه طور میشه پر و بال کسی رو توی کودکی بست و ازش یه مطیع و فرمانبر درجه یک ساخت اونوقت ازش انتظار داشت توی جامعه، محیط کار و بین خانواده ی همسر و... بتونه از خودش دفاع کنه، خودش باشه و زیر بار حرف زور نره! گاهی پدر و مادرهامون چکشی هستن که به سر ما فرود میان و ما هم میخی هستیم که از بس کوبیده شده سرش صیقلی تر و صاف تر و میشه و چکش خور بودنش ملس تر! ههرچند کمتر کسایی هم هستن مثل من که از اونور بوم می افتن و اینقد از کنترل شدن و دخالت های بیجا و حساسیت های بی مورد پدر و مادر به ستوه رسیدن که دیگه کسی جرات نمی کنه درمورد کارها و رفتارهاشون اظهار نظر کنه چون خودشون یه پا چکش زن قهار شدن!

همینه... ممیانه رو که نباشی یا چکش می زنی یا چکش خور بودنت ملس میشه و خودتو دیگرانو عاصی می کنی.

کاش اینقدر علم و آگاهی داشته باشیم که بدونیم داریم چیکار می کنیم با بچه هامون. کاش بدونیم وقتی بزرگ شدن بدون اینکه حتی خودشون متوجه باشن از خونواده انتقام می گیرن و خودشونو هم توی اون آتیش می سوزونن. از همه بی گناه تر اون بچه ای هست که قراره دوباره میخی بشه واسه کوبیده شدن زیر ضربه های چکش! و دوباره و دوباره این چرخه ادامه پیدا می کنه تا اینکه بشیم یه جامعه ی بیمار به اسم ایران، که بیمار و عاجز و عاصی بودن براش عادی و معمولیه، اونقدر عادی و معمولی که همه به این وضعیت احمقانه افتخار هم می کنن!

بپذیریم از بیخ و بن مشکل فرهنگی داریم و خودمونو درمان کنیم!

 
پنج شنبه 10 / 10 / 1394برچسب:, :: 1:1 PM :: نويسنده : سما

من ن همچنان بدون لپتاپم...

روزها بدون هیچ اتفاق خاصی می گذره. گاهی خوشم... گاهی دلم می گیره... گاهی دلتنگم... گاهی امیدوار... گاهی نامید... گاهی نگران... گاهی سرزنده...

نردیک عروسی خواهره هستیم. دو هفته به عروسی ش مونده و من درگیر احساسات متضادم. آخرش هم نفهمیدم خوشحالم یا ناراحت. فقط می دونم نبودن خواهری که هم سن و سال خودمه و از بچگی عین دم اویزونم بوده برام حس عجیب و غریبی داره. گاهی فکر می کنم باید یکی باشه که توی خونه با هم پشت سر مامان و بابا حرف بزنیم. یواشکی تو اتاق همدیگه پچ پچ کنیم، درمورد خریدهای همدیگه اظهار نظر کنیم و به همدیگه بگیم آخ جون روسری جدید! ممنم می پوشمش!

می دونی؟ فکر می کنم احمقانه س غصه ی رفتن کسی رو بخورم که خودش داره واسه رفتن لحظه شماری می کنه. وقتی توی خونه آخرین فرزند مجرد باشی خواه نا خواه شاهد رفتن خواهر و برادرا و شاید یه کوچولو تنهاتر شدن خودت میشی. وو بدترین قسمتش اینه که مامانا و خاله خانباجی ها به چشم یه مجرد بدبخت و عقب مونده از زندگی بهت نگا می کنن و هر دفعه جمله ی حال بهم زن ایشالا قسمت تو باشه رو می شنوی.

نه اینکه ازدواج بد باشه، نه اینکه حاضر نباشم ازدواج کنم، از اینکه ته خواسته ها و احتیاجات یه دختر رو ازدواج ببینن و جوری رفتار کنن که انگار اون دختر تا قبل از ازدواج بالغ نیست و بعد یهو تبدیل میشه به زن زندگی بیزارم. از اینکه یه زن رو بدون یه خر نر آدم حساب نمی کنن و به رسمیت نمی شناسن بیزارم. از اینکه تو عمرت حتی یک بار ازت نپرسن از زندگی ت چی می خوای و چه آرزوهایی داری ولی دقیقه به دقیقه جوری رفتار کنن که انگار داری دیر می کنی و لفتش میدی و باید مثل بقیه زود یه آقا بالاسر پیدا کنی و اسم این دغدغه ی مسخره شون رو می ذارن "ارزوی خوشبختی!!!" متنفففففرم.

ولی من هرگز شبیه خواهرهام نبودم. من یه روز فهمیدم دوست داشتن دلیل خوبی برای انتخاب همسر نیست. من فهمیدم دلایل بهتر و عاقلانه تری برای ازدواج باید داشت. من فهمیدم هرکس " پسر/دختر خوبیه" زود نباید انتخابش کرد و مناسب دونستش. من فهمیدم اونی که واسه فرار از تنهایی ازدواج می کنه بعد از ازدواج هم تنها می مونه چون از درون تنهاست. من یاد گرفتم اونی که با خودش خوشحال نیست با هیچ کس دیگه ای هم نمی تونه خوشحال باشه!  من فهمیدم بزرگ ترین وظیفه ی هرکسی تحقق بخشیدن به "افسانه ی شخصی" ش هست نه صرفا ازدواج! من فهمیدم هدف از زندگی کردن رشد آدمه و برای رسیدن به این هدف هزار راه و مسیر وجود داره که ازدواج فقط یکی از اونهاست. 

ولی هنوز یاد نگرفتم از چیزهایی که می بینم و می شنوم حرص نخورم، ساکت باشم، کار خودمو انجام بدم، دنبال هدفم برم،بحث نکنم، سعی نکنم کسی رو متقاعد کنم، ییا اگر متقاعد نشد احساس عاجز بودن نکنم و راه خودمو برم و مهم نباشه برام اگر کسی من رو نمی فهه!

کی این کارا رو می ذارم کنار؟

 

پ.ن: ببخشید اگر از لفظ "خر نر" استفاده کردم. صرفا برای خالی کردن خودم بود.