unbreakable lotus
اینجا خانه ی امن دخترکی است که از زندگی می نویسد...
درباره وبلاگ


روزمره نوشت



Alternative content


نويسندگان
سما

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 23 / 4 / 1395برچسب:, :: 9:10 PM :: نويسنده : سما

 

من گاهی اوقات خیلی خسته میشم. خسته از جنگیدن... خسته از فکر کردن و کنترل کردن همه چیز... خسته از جست و جو برای پیدا کردن راه حل مشکلات و بعد مقابله و جنگیدن باهاشون! عین بچگی مون که آتاری و میکرو بازی می کردیم و اول باید چند وقتی راه حل کشتن غول بازی رو پیدا می کردیم و بعد هم مدت ها باهاش می جنگیدیم تا ببریم! من که هیچ وقت ول کن معامله نبودم! ولی مشکلی بود به اسم داغ کردن دستگاه که حتی اگر تو نمی خواستی از غول کم بیاری اون نمی ذاشت و گرافیک بازی روی صفحه ی تلویزیون به شکل های عجیب و غریبی در می اومد بازی بهم می خورد! و همیشه حسرت اون بازی هایی که به آخر نمی رسید به دلم می موند!

همیشه نقطه ضعفم مشکلات دیگران بود و هست. همیشه دیدن غصه و رنج دیگران از تحمل کردن غصه و رنج خودم برام عذاب آورتر بوده! شبنم همیشه بهم میگه تو عذاب می کشی چون بیشتر از اون چیزی که لازمه می دونی! اینقدر ندون!! همیشه فکر می کنم مشکلات خودم رو خودم می تونم حل کنم ولی حل کردن مشکلات دیگران دست من نیست! به هیچ کس نمیشه به زور کمک کرد! به هیچ کس نمیشه آگاهی تزریق کرد! من نمی تونم درد و رنج اعضای خونواده م رو ببینم و بهم نریزم! ولی ساکت می مونم و ساکت می مونم و ساکت می مونم... و فقط امیدوارم که اون مشکل حل بشه! درست و ریشه ای حل بشه!

این وسط هیچ کس به فکر من نیست و حتی مشکلات اونها مانعی میشه برای اینکه با آرامش و بدون استرس و با خیال راحت به برنامه های زندگی م برسم! ولی کسی ککش نمی گزه و هرکس به فکر مشکلات خودشه! کسی نمی دونه از شنیدن صدای گریه پشت تلفن خسته م! کسی نمی دونه از دیدن راه رفتن های مداوم و پر استرس بابا خسته م! کسی نمی دونه از رفت آمدهای مکرر و بی موقع این و اون خسته م! کسی نمی دونه از هر روز کنار یه بچه ی 5ساله بودن توی خونه که گذروندن وقت باهاش انرژی و حوصله می خواد درحالیکه وظیفه ای در قبالش ندارم خسته م! و می ترسم...خیلی می ترسم از اینکه مشکلات دیگران منو از پا دربیاره و طاقتی برام نذاره!

من جون کندم تا قوی بشم. بهای زیادی دادم تا یاد بگیرم چه جوری خودم تنها از پس ترس هام و آرزوهام و مشکلات و دلتنگی هام بربیام! ولی نمی دونم از این وضعیت چه جوری خلاص بشم!

همیشه فکر می کردم اگر آرامش و بی خیالی خواهر کوچیکم رو من داشتم تابحال آدم بزرگی شده بودم!

این وسط بیشتر از هرررررر کسی دلم برای کارن می سوزه که هییییچ گناهی نداره و داره می سوزه.

تف به ناآگاهی...

 

 
چهار شنبه 14 / 4 / 1395برچسب:, :: 1:24 AM :: نويسنده : سما

 

وقتی یکی جون می کنه تا کسی رو که سال ها دوست داشته ترک کنه و به باد فراموشی بسپره راحتش بذارین! چیزی رو یادش نیارین! از اینکه اون شخص رو دیدین حرف نزنین! بهش نگید که چند روز پیش همین اطراف دیدینش! بهش نگین کسی همراهش بود که از قضا همسرش بوده و دو ماه پیش ازدواج کرده!!!

رشته ها ش رو پنبه نکنین!! چند سال جون کنده! می فهمین؟؟؟؟؟ جون کنده....

 
جمعه 9 / 4 / 1395برچسب:, :: 10:30 PM :: نويسنده : سما

من امشب حسادت کردم...

خوشحال باشم که حس دوست داشتن و عشق هنوز تو وجودم زنده س؟

 
چهار شنبه 7 / 4 / 1395برچسب:, :: 5:2 PM :: نويسنده : سما

 گاهی تعجب می کنم از اینهمه بحث کردن... تعجب می کنم از جنگیدن. مگر کاری داره یکی از دو طرف دعوا به اون یکی بگه فقط می خوایم حلش کنیم؟ کاری داره به همدیگه بگن قرار نیست من برنده بشم فقط اون چیزی که به صلاح رابطه مون هست باید انجام بشه؟ کسی می دونه با گفتن همین دوتا جمله ی ساده چقدرررر به حفظ شدن رابطه کمک می کنیم؟ متاسفانه مشکل ما اینه که بجز حل کردن مشکلات حتی دعوا کردن رو هم بلد نیستیم! حتی نمی دونیم ازین دعوا چی می خوایم! اگر طرف مقابل بگه باشه هرچی تو بگی و بعد از اون واقعا هرچی ما خواستیم همون بشه ولی اون آدم دیگه خودش نباشه و شیرینی رابطه از بین بره خوشحالیم؟

من همه چیز رو ساده می بینم یعنی؟

نه... اون زمان که من و امید با هم دعوا می کردیم و من هیچ وقت از گل نازک تر بهش نمی گفتم ولی درمقابل صدای اون همیشه بلند بود و گاها فحش هم می شنیدم بهش می گفتم می خوام هر دو از وضعیت راضی باشیم و قرار نیست یکی این وسط چیزی رو تحمل کنه! من نمی خوام اذیت بشم ولی طاقت دیدن ذوب شدن تو رو هم ندارم!

چرا اطرافیان اینقدر منو می ترسونن؟ ازدواج اینقدر ترسناکه؟ همه بعد از ازدواج اینقدر خودخواه و ظالم میشن؟ خود من بعد از ازدواج چه جور آدمی هستم؟ به جز خودم به همسرم هم فکر می کنم؟ حواسم هست جلوی جگرگوشه م صدام رو نبرم بالا و وحشت به جونش نندازم؟ اصلا با این وحشتی که به دلم افتاده از دیدن زوج هایی که همه و همه همدیگه رو زجر میدن می تونم روزی ازدواج کنم؟ چرا من از اون دسته آدم هایی نیستم که با دلخوشی به خودم و بقیه بگم "نه من فرق دارم"؟! من ناامید و بدبینم؟ یا واقع گرا؟؟

 

چقدر امروز سرم درد می کنه! از بس بحث شنیدم و بدون اینکه اظهار نظری کنم توی ذهنم تجزیه و تحلیل کردم! چقدر بی حوصله م! و هنوز چقدر راه مونده تا یاد بگیرم از دیدن مشکلات دیگران اینجوری بی حوصلگی و بی رمقی سر تا پام رو نگیره!

 

پ.ن: این وسط من عاشق اون پیوندها و پیوندهای روزانه ی وبلاگم شدم که هرکس از راه رسیده اومده خودشو لینک کرده و رفته! تور آنتالیا آخه؟؟!!