|
سه شنبه 2 / 12 / 1394برچسب:, :: 3:9 AM :: نويسنده : سما
سرفه هام تمومی نداره... بالاخره به دکتر گفتم یه فکر اساسی کنیم. خسته شدم از بس واسه زنده موندن این جسم تقلا کردم. معرفی شدم به دکتر دیگه. با پرسیدن چندتا سوال ساده گفت حدس می زنم مشکلت چیه ولی باید بهم ثابت بشه. تست دادم... تست ریه... تست آلرژی... به اون اعداد عجیب غریب روی کاغذ نگاه کرد و گفت این عددا با من حرف می زنن. دختر تو هیچی ت نیست فقط سر تا پات استرسه. از اولم می دونستم مشکلت جسمی نیست جز استرس و ناراحتی... می دونستم چی میگه. خودم بهتر از هرکسی می دونستم. بابا گفت دکتر آخه این که کار و درس و مشغله ی خاصی نداره. دکتر گفت من به چیزی که میگم اطمینان دارم. اگر قراره من درمانش کنم هرچی میگم باید گوش کنین و هرکاری میگم انجام بدید. و من هی بیشتر و بیشتر بغض کردم... عین بچه ای که مادرشو گم کرده و وقتی پیداش می کنه گریه ش می گیره از بس ترسیده بوده. و من بعد از مدت ها کسی رو دیدم که فهمید حالمو... و بدتر از همه غفلت پدر و مادرم... که نه تنها یادشون نیست با دختربچه ی درونم چه کردن... که حتی فکر می کنن چون مشغله ی خاصی ندارم هیچ درد و نگرانی ندارم! نظرات شما عزیزان:
سلام
پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم از دیگران شکوه آغاز می کنم فریاد می کشم که ترکم گفته اند چرا از خود نمی پرسم کسی را دارم که احساسم را اندیشه و رویایم را زندگی ام را با او قسمت کنم؟ آغاز جداسری شاید از دیگران نبود پاسخ: سلام... خیلی قشنگ بود... مثل همیشه. ممنون
|