unbreakable lotus
اینجا خانه ی امن دخترکی است که از زندگی می نویسد...
درباره وبلاگ


روزمره نوشت



Alternative content


نويسندگان
سما

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 11 / 9 / 1394برچسب:, :: 3:49 AM :: نويسنده : سما

زمان و موقعیت؛ 3:45 بامداد روز تولدم، دراز کش توی تخت!

نیم ساعت پیش از بیمارستان برگشتم. بخاطر سردرد شدید رفتم بیمارستان و سرم زدم. بله... دقیقا روز تولدم!!

بیمارستان شلوغ بود، شانس اوردم تخت گیرم اومد و وسط راهرو بهم سرم نزدن! از اورژانس بدم میاد. طاقت دیدن و شنیدن اتفاقات وحشتناک و تصادف ندارم. از قضا چندتا مورد تصادف با موتور هم اوردن. بغل تخت من. دوتا پسر نوجوون که گریه و ناله می کردن.  و من در عجب بودم که ساعت 2.5 شب دوتا نوجوون چرا باید توی خیابون با موتور ویراژ برن و خونواده هاشون ککشونم نگزه!! اصلا تو اون خلوتی نصف شب تصادف چرا!! اصلا اینا درس و مدرسه و دانشگاه ندارن؟؟

حالم بهتر شد و از شر سرم کذایی راحت شدم. سر خیابون که رسیدیم چند نفر نشسته بودن و ماهی می فروختن!! بابا که کلا ساکت بود گفت نصف شبی کی ماهی می خره!!؟

چند لحظه تامل کردم و بعد با همون بی حالی جواب دادم همونایی که تصادف می کنن!

 
شنبه 10 / 9 / 1394برچسب:, :: 5:28 AM :: نويسنده : سما

 وای فای نداشتم چون از شرکتی که چند سال سرویس می گرفتیم دیگه راضی نبودم و عوض کردن شرکت طول کشید. لپتاپم هم ال سی دی ش خرابه و صفحه رو درست حسابی نمی بینم، اینه که اینجا بی رونق مونده. الانم دارم با موبایل تایپ می کنم. ولی واقعا گاهی دلم پر می کشه واسه سال های قبل که روزانه اینجا رو اپدیت می کردم و تعداد دوستام زیادتر بودن و دوستی ها چقدر پاک تر و بی ریا تر بود.

اینستاگرام منو وارد نوع دیگه ای از دوستی مجازی کرد که هرچند کاملا ناخواسته بود و بهتره بگم منو وارد کردن!! ولی اعتمادم به رابطه های مجازی کم شد. دوستی هایی که حتی برام خطری جدی بود و هنوز هم کسانی هستن که روزانه آزارم میدن. هرچند این وسط یه دوست خیلی عزیز و صمیمی هم پیدا کردم، ولی گاهی آزارهای دیگران به قدری رو مخم میره که دلم پر می کشه برای اینجا و دوستای چندین ساله م. برای بانوی سپید... ستاره... عود... حنانه... پولک... و این دو سال آخر شتر مرغ... پروفسور... سپیده...

پاک ترین رابطه های دوستی رو اینجا تجربه کردم و تمام سعی م رو می کنم که نگهشون دارم.

همین الان دارم صدای قشنگ سپیده رو که دکلمه می کنه گوش میدم. خیلی دلتنگم...

ککاش لپتاپم درست بشه...

 

+  فردا من 27 ساله میشم و خودم باورم نمیشه. انگار همین چند وقت پیش بود که توی وبلاگم نوشتم 22 ساله شدم!!

 
شنبه 5 / 8 / 1394برچسب:, :: 10:16 AM :: نويسنده : سما

خوب از اونجایی که من نق زدن ها و غصه خوردنام زیاد طول نمی کشه و معمولا بعد از چند روز بح حالت نرمال برمی گردم _ لااقل به ظاهر_ اومدم بنویسم که احیانا اگر کسی پست قبل رو خوند ناراحت نشه! هرچند کسی هم نخونده ولی حالا خوب... :|

اینا رو به خودم میگم...

اول اینکه یاد بگیریم بی خیالی و مثلا خوش و خرم بودن دوای هیچ دردی نیست و هرجا دیدیم یکی گفت ی خیال درد و غم و غصه و بزن به دنده بی خیالی و بهش فکر نکن و ازین قبیل جملات که روزانه زیاد می شویم اصلا گوش ندیم! نمیگم خوش بودن بده! ولی به شخصه تجربه کردم که انکار کردن به شدت آسیب زننده ست و تمام مریضی های خودم هم نتیجه ی انکار کردنه! درواقع با این کار خودمونو قشنگ تحویل یماری های روان تنی میدیم و مثل من غمباد می گیریم که چرا خوب نمیشیم! حالا منو جدی نگیرین! من عادت دارم بشینم حرص بخورم و بگم چه کنم چه کنم ولی خدا رو شکر دلیلشو قشنگ می دونم و یکمی که آروم شدم میرم دنبال راه حل! بنظر من یاد بگیریم حرف بزنیم... بریزیم بیرون... گریه کنیم... خودمونو سبک کنیم... عزاداری کنیم ولی نذاریم طولانی بشه و این بشه سک زندگی مون! بعد از چند روز پا شیم بریم دنبال راه حل... یه زمانی اونایی که غصه هاشون مال خودشون بود به چشم من آدمای باکلاسی بودن! خودم هم از همین دسته آدم های باکلاس بودم ها! ولی الان دیگه نیستم! خدا رو شکر :|

دوم اینکه یاد بگیریم افکار منفی رو به مثبت تبدیل کنیم و تا می تونیم مثبت فکر کنیم! البته باز هم نه با انکار کردن! متد داره! آی حال خوبی به آدم دست میده وقتی یه فکر منفی رو مثبتش می کنی! اصلا احساس قدرت بهت دست میده! متدش رو از کتاب از حال بد به حال خوب یاد بگیریم! اشتباه نکنم از دیوید برنز هست! خودم هم هنوز نخوندمش! :| فقط پارسال خریدمش و از داشتنش خوشحالم! همین :|

بعد از اینکه یاد گرفتیم مثبت بشیم. هر روز یه کار مثبت هرچند کوچیک انجام بدیم و آخر شب سه تا کار مثبت کوچیک که انجام دادیم رو یادداشت کنیم. این کار باعث میشه نکات مثبت هرچند کوچیک بیشتر به یادمون بمونن و مثبت گرایی برامون عادت بشه. مثلا یه گردگیری و تمیز کاری ساده... مثلا تموم کردن یه کتاب تا نیمه رها شده... کمک کردن به یه دوست یا آشنا... یک کیلو وزنی که توی هفته ی آخر کم کردیم... هرچی...

منم بهتره همینجا به یاد خودم بیارم که مشکلاتم باعث شد خیلی چیزا یاد بگیرم. باعث شد مجبور بشم بیشتر مطالعه کنم و ریشه ی مشکلاتم رو پیدا کنم. تشنه تر بشم و حسابی برم دنبال ایرادهامو و نقطه ضعف هام. جسورتر باشم و بپذیرمشون. بعد عوضشون کنم. شاید خونه نشین شدنم بخاطر درد زانوم اذیتم کرد ولی باعث شد به ورزش دیگه ای مثل شنا علاقه پیدا کنم و وقتم رو با دریا و شنا پر کنم. از کوچیک ترین اتفاقات مثبت دور و برم خوشحال بشم، مثل یک پیک نیک دونفره با یه دوست توی پارک! باعث شد الان که دیگه فصل شنا نیست دنبال کار دیگه ای بغیر از ورزش باشم. شاید عکاسی... شاید کلاس زبان...

من هنوز اول راهم. خیلی چیزها اید یاد بگیرم و انجام بدم. ولی خوشحالم که از عید نوروز که برنامه های امسالم رو نوشتم بخشی ش رو انجام دادم و کمی پخته تر شدم.

به این باور رسیدم که میشه شعار نداد و مثبت هم بود!

 
یک شنبه 1 / 8 / 1394برچسب:, :: 1:21 AM :: نويسنده : سما

با بی حالی و بی حوصلگی یه دستمو می  برم سمت جعبه ی دستمال کاغذی بغل تختم که یه دونه دسمال بکشم بیرون و اشکمو پاک کنم که دسمال درنمیاد و با عصبانیت دسمالو می کشم بیرون و جعبه رو پرت می کنم کف اتاق!

حالم بده. پام درد می کنه. احساس می کنم تقلا کردن برای تموم شدن درد زانوم فایده ای نداره. گاهی حتی وقتی درد ندارم نمی تونم مثل قبل از پام استفاده کنم، بدوئم، بپرم یا از پله بالا و پایین برم. خیلی خسته م... بیشتر از سه ماه از این وضعیت می گذره و تازه این فقط یه بخشی از مشکلات جسمی هست که تو اون یک سال کوفتی لعنتی داشتم. توی باشگاه فقط دوتا حرکت ساده انجام میدم که هر دفعه فرداش به غلط کردن افتادم. داروهامو مرتب مصرف کردم ولی بار آخر که رفتم دکتر دیگه داروهایی که برام نوشت رو نخریدم. هیچ فایده ای نداشت، منم دیگه حالم از دارو بهم می خوره. ااگر با دوتا تمرین ساده هم این زانو از پا دربیاد پس دیگه به چه دردم می خوره؟

عصبانیم به قدری که می خوام از بدنم بیام بیرون و پرتش کنم یه گوشه و گم شم یه قبرستونی که توش خبری از مریضی نباشه.

 
پنج شنبه 23 / 7 / 1394برچسب:, :: 10:0 PM :: نويسنده : سما

اووووو... دو ماهه ننوشتم! انگار دو سال گذشته! ولی گاهی وقتا فاصله گرفتن خوبه واسه اینکه دلت تنگ بشه و حوصله ت برگرده.

طبق معمول وقتی بعد از مدت زیادی برمی گردی سخته شروع کنی و بنویسی پس فقط شرح روزهایی که گذشت رو کوتاه می نویسم واسه خودم تا دستم گرم بشه! :)

توی آخرین پستم حالم زیاد خوش نبود چون مصدومیت به کل خونه نشینم کرد و ورزش تعطیل شد. طبیعیه که خیلی ناراحت بودم و البته هنوزم هستم چون خوب نشدم هنوز ولی دارم سعی می کنم دووم بیارم! -_- و البته از میزان دردم کم شده و میرم باشگاه بیشتر روی بالاتنه م کار می کنم و دو سه تا تمرین ساده و سبک پا هم انجام میدم به قدری که دلم خوش شه :| و هم اینکه پام بی استفاده نمونه! از تنیس هم سه ماهی هست که هیچ خبری نیست. فقط هر از گاهی میرم سر تمرین و بچه ها رو می بینم. این کار زیاد برام راحت نیست ولی چون دوست ندارم از اون فضا فاصله بگیرم هر از گاهی به بچه ها سر می زنم.

یکی از بهترین اتفاقات این مدت غیبتم دیدن دکتر مرجان بود. مرجان اولین دوست مجازی هست که از حالت مجازی به واقعی تغییر موقعیت داد! :)) درواقع با اینکه هیچ وقت حوصله ی شیرازو ندارم دو ماه پیش که مرجان یکی از ارتوپدهای آشناش رو بهم معرفی کرد رفتم شیرازو همدیگه رو دیدیم. همین یه قسمت از سفر خیلی بهم چسبید. مرجان یه خانم دکتر قدبلند و خوشگله با دوتا چال لپ که نکته ی قوی خوشگل شدن صورتشه  و از همون لحظه ی اول که از دور داشت پیاده می اومد سمت قرار بدون اینکه رنگ شال یا مانتوشو ازش بپرسم از لخبند صمیمی ش و جلو  اوردن دوتا دستاش به قصد بغل کردن می شد شناختش.

سفر بعدی م تهران بود به قصد خرید واسه عروسی خواهره که حدود دو ماه و خورده ای دیگه ست. لباس عروس و کارت دعوت و سرویس خواب و مبلمان و... و ازهمه مهم تر لباس خواهر عروس. یک هفته تهران بودم و دلم خوش که در آخر شاید بشه دوستای مجازی تهرانی رو ببینم ولی روزی 10 ساعت پیاده روی و عجله اندر عجله برام وقتی باقی نذاشت که این کارو بکنم و خیلی هم افسوس خوردم. از بین رفقا فقط بانوی سپید خبردار شد و شب آخر با هم تلفنی صحبت کردیم و هرچی تلاش کردیم نشد که نشد و به ستاره هم مسیج دادم که ظاهرا پیامم توی واتس اپ همچنان بهش نرسیده! (ستاره منو نکش :)) ) در طول اون یک هفته میشه گفت یه جورایی نصف شدم ولی سفر خیلی خوبی بود و با اینکه نشد تفریح کنم بهم چسبید.

و درمورد این روزها هم تنها چیزی که می تونم بگم هم و غم و فکر و ذکر و تلاشم فقط واسه خوب شدن زانوهامه. یه جورایی سیستم زندگی م ریخته بهم و تازه دارم قدر این پاها رو می دونم! ولی کاری از دستم برنمیاد جز هر از گاهی باشگاه رفتن و سرگرم کردن بدنم با تمرینات بالاتنه و هر از گاهی پیاده روی کوتاه و کتاب خوندن و دیدن یکی دوتا دوست انگشت شمارم. و بیشتر از همه حرص خوردن بابت گذروندن زندگی م تا این حد مسخره و چه کنم چه کنم واسه تغییر این وضعیت و کنار گذاشتن ترس هام و یکمی جدی تر شدن.

باز میام...

پ.ن: هرجایی که حرف "ب" توی تایپ کلمات جا افتاده بود یه فحش حواله کنید به کلید حرف "ب" توی کیبورد من!

 

 
جمعه 28 / 5 / 1394برچسب:, :: 1:21 AM :: نويسنده : سما

چرا کسی نیست برام لالایی بگه تا بخوابم؟ چرا کسی نیست تو آغوشش گریه کنم؟ من دلم نوازش می خواد... من این چند روز شکنجه شدم... شکنجه...

به کی لعنت بفرستم؟ کی یادم میره تلخی زندگیمو؟ کی به داد سمای 5 ساله می رسه؟

 
شنبه 20 / 5 / 1394برچسب:, :: 9:42 PM :: نويسنده : سما

  چند روزه می خوام بنویسم ولی تنبلی و لپتاپ داغونم نمی ذارن! این روزهام خیلی بی هدف و قاطی پاتی می گذرن و اصلا راضی نیستم. هر روز یه مشکل و مریضی جدید... روز به روز لاغرتر میشم... تنبل هم میشم...

زانوهام هنوز خوب نشده و من همچنان ورزش نمی کنم و خونه نشین شدم، هر از گاهی به بچه ها سر می زنم ولی هوا گرمه. اذیت میشم. میرم دریا تا شنا یاد بگیرم ولی تاحالا چندبار آب شور خوردم و یه بار هم اوردم بالا! یکمی از آب می ترسم! و هنوز جز خوابیدن روی آب چیز دیگه ای یاد نگرفتم! نفس گرفتن برام خیلی سخته و همه ش آب میره تو حلقم، منم هول می کنم و دست و پا می زنم و بیشتر فرو میرم! نمی دونم چیکار کنم با این ترس! ولی خودمو موظف کردم بالاخره یاد بگیرم!

وضعیت روحیم هم بد نیست و دارم سعی می کنم دیگه خودمو زود نبازم. چند وقت پیش به اصرار تست اختلال شخصیت دادم. از من اصرار و از روانشناس انکار... که تو نرمالی و چیزی نیست. ولی تست رو دادم و نتیجه تست خیلی جالب از آب درومد! حدس زده بودم ولی دیگه مطمئن شدم مشکلات جسمی و مریض شدنام دلیلش چیه! دقیقا توی نتیجه تست اشاره شده بود که به دلیل مشکلات روانشناختی مدام مریض میشم و نیازم به توجه رو از طریق بدنم می خوام نشون بدم و یه دلیل دیگه ش فرار کردن از مشکلات و دروغ گفتن به خودمه!! میزان دروغگویی م توی نمودار خیلی بالا بود و شیبش خیلی زیاد بود! قرار شد روان درمانی رو ادامه بدم. اون شب از فکر و خیال خوابم نبرد حتی تو مطب دوباره گریه م گرفت که از اینهمه مشکل خلاص نمیشم. بدبختی اینجاست که اگر مشکل رو ریشه ای حل نکنم مریض شدنا همچنان ادامه داره حالا هرچقدرم که مواظب باشم و دکتر برم. تازه این فقط بخشی از مشکلاتی بود که تو تست درومده بود! خدایا من غلط بکنم روزی بدون دانش بچه دار بشم و بچه م رو به حال و روز خودم بندازم!

ولی با همه ی اینها این روزا حس خوب توجه یه مرد همرامه. مردی که نشون نمیده توجهش به من جلب شده. دلش می خواد من و کند و کاو کنه ولی آروم و صبوره. روی مطالب سلامتی... اصطلاحات جالب انگلیسی... وسایل تنیس... و هرچیزی که ربطی به من داشته باشه یا من دوست داشته باشم تگم می کنه. شبها شب بخیر و صبح ها صبح بخیر میگه. و من دوباره به پونزده سالگی برگشتم و دلم داره به تکاپو می افته.ولی من ناشیانه پنهونش می کنم و خواهره میگه حالاچرا می خوای اینقد خودتو بی تفاوت نشون بدی؟ ولی می خوام اینجا خودمو خالی کنم. حتی اگر یه احمق احساساتی جلوه کنم که دوباره داره به یه مرد دل می بازه! می خوام راحت باشم حتی اگر چند وقت دیگه که اینجا رو خوندم احساس حماقت کنم.

دیگه چه فکری می تون بکنم وقتی دیشب ازش پرسیدم خیر چی بود؟ افتادن من توی اون امتحان؟ معرفی به استاد؟ دیدار با شما؟ و جواب شنیدم "همه ش با هم!"

 

 

آری آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست

من دگر به پایان نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

 

پ.ن: دوستای قدیمی یادشونه... سه سال پیش... امتحانی که عالی داده بودم ولی افتادم... دوستی که کنارم نشسته بود و کل سوالا رو از دست من نوشته بود... استاد سختگیری که حاضر نبود کوتاه بیاد... شاید واقعا همه ی اینها خیر بوده!

 
یک شنبه 16 / 5 / 1394برچسب:, :: 2:29 AM :: نويسنده : سما

 دلم آغوش می خواد... یه آغوش امن و مهربون... واسه یه دل سیر گریه.

می خوام به وبلاگاتون سر بزنم ولی دل و دماغ ندارم...فردا شاید هم نوشتم هم خوندم...

 

 
چهار شنبه 12 / 5 / 1394برچسب:, :: 11:50 AM :: نويسنده : سما

 مگه من مسخره م که توی این چند سال هر وقت دلش می خواد میاد و هروقت عشقش کشید میره؟ مگه من عقلم رو از دست دادم که حتی یک بار دیگه دلم واسه کسی که باعث آزار دیدنم تو این سال ها شد بلرزه!؟ من نمی دونم هر چند ماه یک بار مسیج دادن و ابراز دلتنگی کردن یعنی چه؟ 4،5 سال از بهترین سال های عمرم با افسردگی و انزوا گذشت، فکر کرده خرم که دوباره خام بشم؟؟ من تازه می خوام زندگی کنم... ععقلمو از دست دادم که با یه مسیج یادم بره چی به سرم اومد و الان چی می خوام؟؟

عصبانی ام... عصبانی... اینقدر عرضه و جربزه ندارن وقتی مشکلی هست حلش کنن! بعد وقتی رفتی پی زندگی ت یادشون میاد عشق و علاقه ای هم بوده... محبتی هم بوده... روزهای خوبی هم بوده... خوب من دیگه اون احمق 4 سال پیش نیستم، واسه همین جات تو بلک لیست گوشیمه!

من یاد گرفتم چطور تنها زندگی کنم و خوش باشم، یاد گرفتم چطوری تنها پیشرفت کنم و گلیمم رو از آب بکشم بیرون، یاد گرفتم خوشبختی رو محدود به وجود کسی دیگه توی زندگی م نکنم، همه ی اینها رو بعد از ترک کردن تو یاد گرفتم. دیر اومدی... دیرررررر...

 
جمعه 7 / 5 / 1394برچسب:, :: 9:56 AM :: نويسنده : سما

درد یه زانو بالاخره به اون یکی هم سرایت کرد و شد هر دوتا زانو... االان درحالیکه خیلی پاهام درد می کنه ودراز کشیدم دارم می نویسم.

دیشب موقتا رفتم دکتر تا قبل از اینکه برم شیراز، البته بیشتر واسه عکس و ام آر آی رفتم که تو شیراز معطل نشم واسه این کارا. دکتر گفت نرمی غضروف پیدا کردی :( گفت دو ماه باید استراحت کنی، از پله بالا پایین نشی، طولانی مدت راه نری و نایستی، تو آب راه بری، کلسیم زیاد بخوری، عضلاتتو تقویت کنی و... به قول مرجان یه سری داروهای تکراری و ایشالا خوب میشی و خدافس...

دیشب تو مطب گریه م گرفت. دیگه واقعا خسته م. نمی دونم چرا همه این اتفاقات یهو واسه من می افته! ولی فقط کسی حال منو می فهمه که تجربه تحممل یه بیماری طولانی مدت و مزمن رو داشته باشه. آستانه ی تحملم خیلی پایین اومده.

شاید امروز برم زمین بازی بچه ها رو نگاه کنم... 

 
چهار شنبه 5 / 5 / 1394برچسب:, :: 2:58 PM :: نويسنده : سما

 خیلی برام عجیبه! هرچی فکر می کنم به نتیجه نمی رسم! نه به اون بی اعتنایی و سردی دو سال پیش... نه به توجه کردن ها و شوخی های این روزها! نمی تونم فکر کنم از اینهمه شوخی کردن و حرف زدن با من هیچ منظوری نداره و توجهش رو جلب نکردم! نمی تونم نادیده بگیرم که هرازگاهی یهو عکس های قدیمی تر اکانتمو لایک می کنه و مشخصه عکس هامو زیر و رو می کنه. نمی تونم حس نکنم که دنبال یه راهه که پا پیش بذاره...

فقط دلم می خواد بدونم اون دختر کجاست و چی شد؟ پس اون عکسی که دیدم... اون تبریک ها... چی بود؟

زن داره یا نداره؟؟؟؟

امیدوارم متاهل نباشه! نه بخاطر اینکه زمانی جذبش شده بودم، نه بخاطر خودم و ارتباط برقرار کردن، واسه اینکه دلم نمی خواد نظرم درمورد کسی که حساب دیگه ای روش می کردم عوض شه!

 

پ.ن: فقط یه بار با لباس صورتی دیدمش و لقبش شد این!! :))

 
دو شنبه 3 / 5 / 1394برچسب:, :: 9:42 PM :: نويسنده : سما

 

چقدر این روزا گند می گذرن!

خونه نشینی... مریضی و درد... افکار منفی... ترس... آدمای روانپریش که شغلشون اذیت کردن دیگرانه... همه چیز با هم یهویی نازل میشه!

من الان باید سر تمرینم باشم... نه اینجا نق نق کنم! لعنت... لعنت...

 
دو شنبه 3 / 5 / 1394برچسب:, :: 4:33 AM :: نويسنده : سما

 ساعت از چهار و نیم صبح گذشته و من یک ساعت پیش با درد از خواب بیدار شدم. چند روزه دوباره هرچی مریضی عالم ریخته رو سرم و هیچ تکونی نخوردم.

تو این چند ماه آخر که فعالیتم سنگین شد زانو درد گرفتم که دکترگفت اگر رعایت نکنی ممکنه ساییده بشه. فکر می کنم الان شده چون خیلی درد دارم و قراره فعلا بازی نکنم. :( خیلی حالم گرفته چون تازه داشتم یکمی از حس و حال مریضی فاصله می گرفتم. دیروز زنگ زدم به دکتر مرجان که دوست وبلاگیم بود ولی الان نزدیک تر شدیم بهم، گفت بیا شیراز ببرمت دکتر. احتمالا هفته دیگه مرجان رو واسه اولین بار ببینم و لطف این مریضی و شیراز رفتن فقط همین باشه! چون از الان عزا گرفتم.

دو روز پیش خودم تنها رفتم پلاژ و تو آب قدم زدم، میگن دریا واسه هر دردی خوبه، شنا کردن مردم رو که دیدم حسرت خوردم، گفتم کاش حداقل بیام شنا یاد بگیرم، تنیس که فعلا تعطیل شد :(

ولی امروز درد پژمان اومد سراغم و دلیل بیدار شدنم هم الان همین بود، من برام عجیبه وقتی خودش هنوز نیومده دردش چرا میاد!! تا هفته ی دیگه پلاژ هم تعطیل... :|

از اینا که بگذریم هیچ دردی مثل درد دندون آدمو کلافه نمی کنه، چهارشنبه یه دندون دیگه عصب کشی کردم و هنوز وحشتناااکا درد داره،اولین باره چند روز می گذره و دردش اینقدر زیاده! انتی بیوتیک و مسکن هم هرچی می خورم فایده نداره.

خلاصه این روزها روزهای من نیست، حالم خیلی بده... بدتر از همه اینکه هم صحبت هم ندارم. الان این وقت سحر چیکار کنم من؟

گشنمه... الان با کدوم زانو از پله ها برم پایین؟ با کدوم دندون غذا بخورم؟

شت تو این زندگی...

 

 
چهار شنبه 22 / 4 / 1394برچسب:, :: 10:19 PM :: نويسنده : سما

 همین الان از ورزشگاه برگشتم. دارم از گرما خفه میشم... لباسام خیس خیسه... خسته و گرسنه هم هستم. ولی اومدم اینجا که بگم مسابقات تموم شد و نفر دوممممممم شدمممممم 

 

 

بعدا نوشت: اون دختر 15ساله ی متنفر هم شبنم رفت باهاش صحبت کرد و ارشاد شد. خلاصه به خیر خوشی اولین مسابقه مون تموم شد.

 
دو شنبه 20 / 4 / 1394برچسب:, :: 12:44 AM :: نويسنده : سما

 بدنم خورده... پاهام و کمرم به شدت درد می کنه، یه مدته زانو درد هم دارم که داره بدتر میشه...

دیشب مسابقه داشتیم، سه تا بازی داشتم. تا الان 5تا بازی داشتم که فقط یکی شو باختم، واسه اونم خیلی افسوس خوردم چون فقط با اختلاف یک امتیاز باختم. کلی وقت هم ایستاده بودم و بازی بچه ها رو داوری می کردم. تقصیر خود خنگم بود که ننشستم دو دقیقه استراحت کنم! امروز هم چندتا بازی دیگه دارم... خدا به دادم برسههههه... بعد از جام رمضان احتمالا باید حسابی درمان بشم!

دیشب از دو نفر که فکر می کردم بازی باهاشون سخته بردم. البته واقعا هم سخت بود، ولی بردم... بخصوص بازی آخر... یه دختر 15 ساله ی جاه طلب و حسود که با نیم وجب قد و سن همه رو از بالا می بینه و فکر می کنه بهتر از خودش نیست. موقع بازی یه جوری رفتار می کنه که فکر می کنی داره بهت میگه هه... تو عددی نیستی مسخره! البته عالی بازی می کنه و از بقیه مون زودتر تنیس رو شروع کرده. می دونم بچه ست و فاصله م اینقد باهاش زیاده که لجبازی کردن باهاش احمقانه ست ولی از بس سعی کردم از در دوستی و محبت وارد بشم و فایده نداشت و جز نگاه های تنفرآمیز چیزی ازش ندیدم برد شیرینی بود!

اتفاقا شبنم هم توی بازی ازش برد و آخر شب رسما دلش می خواست سر به تن من و شبنم نباشه! والا یادم نمیاد تو اون سن اینقدر حسود و خودخواه بوده باشم هرچند دخترها توی نوجوونی مقداری حسادت رو تجربه می کنن. ولی احساس کردم جایی آسیب جدی دیده که این مشکل اینقدررر تو وجودش شدیده!

اگر تا غروب بدن دردم بهتر بشه و خسته نباشم احتمالا نفرات بعدی رو هم می تونم پشت سر بذارم... وااای چقدر می چسبه

 
جمعه 17 / 4 / 1394برچسب:تعریف کردنی,گذشته ها, :: 1:10 AM :: نويسنده : سما

فکر می کنم از آخرین باری که توی وبلاگ خدابیامرزم نوشتم بیشتر از دو ماه می گذره. چقدر عجیبه واقعا که اینقدر به اون آرشیو دلبسته بودم! یادمه 5 سال پیش روز تولدم ثبتش کردم و هرسال با خودم براش تولد می گرفتم! هر از گاهی خاطراتم رو می خوندم... از خوندن خاطرات شیرین لذت می بردم و بین نوشته های تلخ خودمو و خطاهامو پیدا می کردم و با خودم هم قسم می شدم... به هر حال همه ی اون دل نوشته ها از بین رفت... شاید هم لازم باشه گاهی یادمون بیاد که بهتره به چیزی وابسته نباشیم.

توی آخرین نوشته م حسابی حال دلم خراب بود. ناامید و افسرده بودم. و بعد از اینکه نتونستم وارد وبلاگم بشم بعضی از دوستان نگران حالم شده بودن. ممنون از دوستای همیشگی که یادم بودن. ولی الان حالم خیلی بهتره و احتمالا بهتر هم میشه. فکر کنم تعریف کردم که توی جلسات اول مشاوره چقدر صحبت کردن از آسیب های کودکی م برام سخت بود و اینقدر گریه می کردم که نفسم بند می اومد. ولی روانشناس مهربون من با درک تر از هر گوش شنوای دیگه ای حرف هام رو شنید و کمکم کرد. واسه اولین بار احساس کردم حس بی پناهی سمای 5 ساله رو یکی درک کرد. اینو توی نگاهش می خوندم... توی جلسات بعدی ازم می خواست چشمامو ببندم و یکی از اتفاقات تلخ و ترسناک گذشته رو تجسم کنم و هی ازم می پرسید توی اون حالت چه حسی دارم. خیلی سخت و دردناک بود... ولی سعی ام رو می کردم که بریزم بیرون... و آخرش هم اشکم درمیومد و دوباره یه دل سیر گریه می کردم. صبر می کرد تا آروم بشم و بعدش بهم راه حل می داد که اون احساسات منفی و دردناک رو با احساسات مثبت تری عوض کنم. تمرین های روزانه بهم می داد و من مرتب تمرین هام رو می نوشتم و سعی می کردم نوشته ها رو عملی کنم. پله به پله... قدم به قدم بهتر شدم... دوباره احساس کردم زنده م. دلم می خواد زندگی کنم و لذت ببرم. بعدش ازم خواست اهداف و آرزوهام رو بنویسم و کمکم کرد اولویت بندی شون کنم. و حالا هم دارم سعی می کنم برم دنبالشون... تو این مدت خیلی از کارهای عقب افتاده م رو انجام دادم. کارهای پزشکی م که بیشتر از دو سال قرار بود انجام بشه و نمی شد رو انجام دادم. وضعیت جسمی م رو تا حدودی بهتر کردم. دیگه از سرگیجه ها و ضعف ها و بی حالی ها خبری نیست. تمرینات تنیسم رو با انرژی و باانگیزه دنبال می کنم و کلیییی هم پیشرفت کردم و کم کم دارم تبدیل میشم به یه تنیسور! چیزی که از بچگی دوست داشتم! توی مسابقاتی که بین خودمون برگزار کردیم تا الان تونستم جز سه نفر اول باشم با وجود اینکه از بقیه دیرتر تنیس رو شروع کردم ^_^ و احتمالا به مسابقات جدی تری هم راه پیدا می کنم. و در کل همه چیز خیلی خیلی بهتر شده... در واقع با وجود عوض نشدن شرایط زندگی من احساس خیلی بهتری دارم و به قول دکتر درست همینه که تو حالت خوب باشه حتی اگر شرایط همیشه خوب نباشه!

البته دوتا کنکورم رو خراب کردم حسابی و امسال فرصتم رو از دست دادم. ولی باز هم دکتر متقاعدم کرد که با اون وضعیت نباید از خودم توقعی می داشتم! و حتی اگر چیزی که می خواستم اتفاق می افتاد، قرار گرفتن توی شرایط و محیط جدید حتی می تونست حالم رو بدتر کنه و بیشتر آسیب ببینم! و اینکه امسال سالی هست که باید برگردم به همون دختر شاد و سرحال و پرانرژی قبل و بعدش برم دنبال هرچیزی که واسه آینده می خوامش. حالا تصمیم دارم توی همین روزها فکری به حال کنکور امسال کنم چون دیگه عذری نمونده!

از دیگر اتفاقات جالب هفته های اخیر تازه شدن دیدار با یه آشنای نسبتا قدیمی بود که حتما دوستان قدیمی وبلاگم خاطرشون هست. دیدن آقای پیرهن صورتی کذایی که مدتی فکرم درگیرش بود به عنوان مربی تنیس. راستش برام عجیب بود که چرا من هرجا میرم این آقا رو می بینم! و به هرکاری رو میارم یه گوشه ای از اون پروسه ایشون هم حضور داره! دنیا چقدر کوچیکه... تازه شدن دیدار هم جریانات جالبی داشت که کاملا اتفاقی و اینترنتی برنامه ریزی شده بود بدون اینکه من بدونم کسی که باهاش مکاتبه می کنیم و قراره ببینیمش کی هست! البته ایشون پروفایل من رو دیده بود و کاملا هم شناخته بود! و دیگه اینکه بعد از اون دیدار فالوورهای اینستایی همدیگه شدیم و احتمالا دیدارها ادامه داره! جریانی بود که صرفا برام جالب بود و با پارتنر تنیسم ش.ب.ن.م کلی بهش خندیدیم!

این روزها هم کمی درگیر نو کردن اتاقم هستم و بیشتر وقت می گذرونم تا اینکه کار مفید و خاصی انجام بدم. و همچنان هم دنبال تفریح و ورزش و تقویت روح و جسمم هستم تا یه مدتی. می خوام جون بگیرم و خوش باشم و دوباره درس بخونم و کار کنم...

این بود خلاصه ای از روزهایی که نبودم و نمی نوشتم. احتمالا پرحرفی های من کم کم شروع میشه چون دارم پر میشم از حس خوب خواستن و ادامه دادن و رسیدن...

خیلی وقته نگفتم... خدایا شکرت... 

 

پ.ن: حرفم رو پس می گیرم! شکلک ها عالین!!! اون روز سرویس مشکل داشته حتما!!! 

 
چهار شنبه 15 / 4 / 1394برچسب:, :: 1:47 PM :: نويسنده : سما

 سلام...

نمی دونم چه جوری شروع کنم. بعد از مدت ها ننوشتن حس نوشتنم خشکیده و همه ش تقصیر بلاگفای گور به گور شده ست! وبلاگ 5 ساله م و آرشیو دوست داشتنی م توی بلاگفا دود شد و رفت... هرچند من ایمیل دادم و از خجالتشون تا حدودی دراومدم ولی هنوز آتیش دلم نخوابیده. بدتر از اون یه تعدادی از دوستان رو که جز اون وبلاگ وسیله ی ارتباطی دیگه ای باهاشون نداشتم گم کردم. خلاصه هنوز عزادار وبلاگم هستم و با اینجا دوست نشدم. ولی چه میشه کرد...

بالاخره بعد از کلی تحقیق کردن برای اینکه این بار یه سرویس خوب انتخاب کنم و دوباره حالم گرفته نشه به این نتیجه رسیدم که فعلا برای من لوکس بلاگ بهترین گزینه ست. در کل بین تمام سرویس ها بهترین ها لوکس بلاگ و رزبلاگ و میهن بلاگ بودن. سنگ مفت... گنجشک مفت... منم رفتم تو سه تاشون وبلاگ ساختم و از اینجا بیشتر خوشم اومد.

واسه کسانی که قراره کوچ کنن می نویسم. اینجا امکاناتش عالیه... اینقدر امکانات داره که سرت گیج میره! البته من گاهی توی شلوغی صفحه حسابی گیج میشم ولی حتما بعد از مدتی عادت می کنم. یکی از مزیت های خوبش اینه که آپلودر داره و نیازی نیست هی بری اینور اونور عکس آپلود کنی. درواقع از این نظر کارم رو خیلی راحت کرده. البته هنوز امتحانش نکردم و نمی دونم تا چه حد قابل استفاده ست و در حد تز هست یا واقعا خوبه! یه مسئله ی دیگه که خیلی خیلی برام مهمه قالب وبلاگ هست که نمی دونم چرا برام مهمه در حد قضیه مرگ و زندگی! :دی البته قالب هاش تعریفی ندارن ولی چیزی که خوبه اینه که هر قالبی رو می پذیره و لازم نیست جون بکنی تا قالب مخصوص مثلا بلاگفا یا پرشین بلاگ رو پیدا کنی و اگر هم پیدا نکردی مبدل قالب پیدا کنی و... اووووو... این قالب هم موقته. بعدا تغییرات بیشتری اعمال می کنم. حتی اسم وبلاگ رو هم عوض می کنم؛ زیادی مبتدیه! یه خوبی دیگه که داره و البته به کار من نمیاد و بیشتر واسه دوستان عشق موزیک متن کاربرد داره اینه که می تونی از توی سیستم خودت یه آهنگ انتخاب کنی و صاف بذاری توی وبلاگ! به همین راحتی. لازم هم نیست بگردی دنبال کد آهنگ یا اینکه التماس برنامه نویس ها کنی تا برات بسازن! والا... البته پروفسور امتحانش کرده و میگه کار نکرده. نمی دونم جریان چیه ولی چند سال پیش خودم یه وبلاگ اینجا ساختم و آهنگ کریستینا رو گذاشتم روش و کیف کردم... :)) دیگه اینکه اینجا می تونی تبلیغات کنی، که البته از جزییاتش خبر ندارم چون لازمش ندارم. دیگه اینکه اینجا جینگولک بازی زیاد می تونی بکنی. مثلا واسه دوستداران کد بارش برف و قطرات شبنم و امثالهم جای خوبیه چون خودش همه ی اینا رو داره و باز هم لازم نیست دنبال کدهای مخصوص بگردی و بلاگفا هم هی بزنه تو ذوقت و بگه نه نمیشه و مجاز نیست و...! تازه انواع و اقسام کدها رو هم می پذیره و طاقچه بالا نمی ذاره! دیگه اینکه احساس سوت و کور بودن بهت نمیده اینجا! من به محض اینکه این وبلاگ رو ثبت کردم ده ها نفر ریختن سرم و هنوز هیچی ننوشته نظر گذاشتن که عجب وبلاگ توپی وااای.... :)) گذشته از این یه نوار چت داره شبیه نوار چت فیسبوک که همیشه شلوغه. البته من غیرفعالش کردم رفت.

در کل خیلی امکانات ریز و درشت داره که الان دقیق یادم نمیاد و نیازی هم نیست بیشتر از این بنویسم. روی صفحه ی وبلاگم اکثر اون امکانات نمایش داده شده بود ولی چون از شلوغی خوشم نمیاد همه رو غیر فعال کردم جز اون سیستم تبادل هوشمند که هنوز مطمئن نیستم برش دارم یا نه. چون پروفسور اومده بود خودشو به طور هوشمند لینک کرده بود و کلیییی هم خندیدم :)))

ولی همین الان متوجه شدم شکلک هاش واقعا آشغاله! یه شکلک خنده ی درست و درمون نداره. منم مجبورم از این استفاده کنم => :))))

الان هم می خوام برم یه تعدادی از دوستان رو که گمشون نکردم باخبر کنم از وجود اینجا و بعد هم انشالا بنویسم از حس و حال این روزها و مدتی که نبودم :)

 

پ.ن: نمی دونم نظرات وبلاگم کدوم گوریه! هنوز نیومده داره میره اعصابم! :|

 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد