unbreakable lotus
اینجا خانه ی امن دخترکی است که از زندگی می نویسد...
درباره وبلاگ


روزمره نوشت



Alternative content


نويسندگان
سما

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 23 / 4 / 1395برچسب:, :: 9:10 PM :: نويسنده : سما

 

من گاهی اوقات خیلی خسته میشم. خسته از جنگیدن... خسته از فکر کردن و کنترل کردن همه چیز... خسته از جست و جو برای پیدا کردن راه حل مشکلات و بعد مقابله و جنگیدن باهاشون! عین بچگی مون که آتاری و میکرو بازی می کردیم و اول باید چند وقتی راه حل کشتن غول بازی رو پیدا می کردیم و بعد هم مدت ها باهاش می جنگیدیم تا ببریم! من که هیچ وقت ول کن معامله نبودم! ولی مشکلی بود به اسم داغ کردن دستگاه که حتی اگر تو نمی خواستی از غول کم بیاری اون نمی ذاشت و گرافیک بازی روی صفحه ی تلویزیون به شکل های عجیب و غریبی در می اومد بازی بهم می خورد! و همیشه حسرت اون بازی هایی که به آخر نمی رسید به دلم می موند!

همیشه نقطه ضعفم مشکلات دیگران بود و هست. همیشه دیدن غصه و رنج دیگران از تحمل کردن غصه و رنج خودم برام عذاب آورتر بوده! شبنم همیشه بهم میگه تو عذاب می کشی چون بیشتر از اون چیزی که لازمه می دونی! اینقدر ندون!! همیشه فکر می کنم مشکلات خودم رو خودم می تونم حل کنم ولی حل کردن مشکلات دیگران دست من نیست! به هیچ کس نمیشه به زور کمک کرد! به هیچ کس نمیشه آگاهی تزریق کرد! من نمی تونم درد و رنج اعضای خونواده م رو ببینم و بهم نریزم! ولی ساکت می مونم و ساکت می مونم و ساکت می مونم... و فقط امیدوارم که اون مشکل حل بشه! درست و ریشه ای حل بشه!

این وسط هیچ کس به فکر من نیست و حتی مشکلات اونها مانعی میشه برای اینکه با آرامش و بدون استرس و با خیال راحت به برنامه های زندگی م برسم! ولی کسی ککش نمی گزه و هرکس به فکر مشکلات خودشه! کسی نمی دونه از شنیدن صدای گریه پشت تلفن خسته م! کسی نمی دونه از دیدن راه رفتن های مداوم و پر استرس بابا خسته م! کسی نمی دونه از رفت آمدهای مکرر و بی موقع این و اون خسته م! کسی نمی دونه از هر روز کنار یه بچه ی 5ساله بودن توی خونه که گذروندن وقت باهاش انرژی و حوصله می خواد درحالیکه وظیفه ای در قبالش ندارم خسته م! و می ترسم...خیلی می ترسم از اینکه مشکلات دیگران منو از پا دربیاره و طاقتی برام نذاره!

من جون کندم تا قوی بشم. بهای زیادی دادم تا یاد بگیرم چه جوری خودم تنها از پس ترس هام و آرزوهام و مشکلات و دلتنگی هام بربیام! ولی نمی دونم از این وضعیت چه جوری خلاص بشم!

همیشه فکر می کردم اگر آرامش و بی خیالی خواهر کوچیکم رو من داشتم تابحال آدم بزرگی شده بودم!

این وسط بیشتر از هرررررر کسی دلم برای کارن می سوزه که هییییچ گناهی نداره و داره می سوزه.

تف به ناآگاهی...

 

 
چهار شنبه 14 / 4 / 1395برچسب:, :: 1:24 AM :: نويسنده : سما

 

وقتی یکی جون می کنه تا کسی رو که سال ها دوست داشته ترک کنه و به باد فراموشی بسپره راحتش بذارین! چیزی رو یادش نیارین! از اینکه اون شخص رو دیدین حرف نزنین! بهش نگید که چند روز پیش همین اطراف دیدینش! بهش نگین کسی همراهش بود که از قضا همسرش بوده و دو ماه پیش ازدواج کرده!!!

رشته ها ش رو پنبه نکنین!! چند سال جون کنده! می فهمین؟؟؟؟؟ جون کنده....

 
جمعه 9 / 4 / 1395برچسب:, :: 10:30 PM :: نويسنده : سما

من امشب حسادت کردم...

خوشحال باشم که حس دوست داشتن و عشق هنوز تو وجودم زنده س؟

 
چهار شنبه 7 / 4 / 1395برچسب:, :: 5:2 PM :: نويسنده : سما

 گاهی تعجب می کنم از اینهمه بحث کردن... تعجب می کنم از جنگیدن. مگر کاری داره یکی از دو طرف دعوا به اون یکی بگه فقط می خوایم حلش کنیم؟ کاری داره به همدیگه بگن قرار نیست من برنده بشم فقط اون چیزی که به صلاح رابطه مون هست باید انجام بشه؟ کسی می دونه با گفتن همین دوتا جمله ی ساده چقدرررر به حفظ شدن رابطه کمک می کنیم؟ متاسفانه مشکل ما اینه که بجز حل کردن مشکلات حتی دعوا کردن رو هم بلد نیستیم! حتی نمی دونیم ازین دعوا چی می خوایم! اگر طرف مقابل بگه باشه هرچی تو بگی و بعد از اون واقعا هرچی ما خواستیم همون بشه ولی اون آدم دیگه خودش نباشه و شیرینی رابطه از بین بره خوشحالیم؟

من همه چیز رو ساده می بینم یعنی؟

نه... اون زمان که من و امید با هم دعوا می کردیم و من هیچ وقت از گل نازک تر بهش نمی گفتم ولی درمقابل صدای اون همیشه بلند بود و گاها فحش هم می شنیدم بهش می گفتم می خوام هر دو از وضعیت راضی باشیم و قرار نیست یکی این وسط چیزی رو تحمل کنه! من نمی خوام اذیت بشم ولی طاقت دیدن ذوب شدن تو رو هم ندارم!

چرا اطرافیان اینقدر منو می ترسونن؟ ازدواج اینقدر ترسناکه؟ همه بعد از ازدواج اینقدر خودخواه و ظالم میشن؟ خود من بعد از ازدواج چه جور آدمی هستم؟ به جز خودم به همسرم هم فکر می کنم؟ حواسم هست جلوی جگرگوشه م صدام رو نبرم بالا و وحشت به جونش نندازم؟ اصلا با این وحشتی که به دلم افتاده از دیدن زوج هایی که همه و همه همدیگه رو زجر میدن می تونم روزی ازدواج کنم؟ چرا من از اون دسته آدم هایی نیستم که با دلخوشی به خودم و بقیه بگم "نه من فرق دارم"؟! من ناامید و بدبینم؟ یا واقع گرا؟؟

 

چقدر امروز سرم درد می کنه! از بس بحث شنیدم و بدون اینکه اظهار نظری کنم توی ذهنم تجزیه و تحلیل کردم! چقدر بی حوصله م! و هنوز چقدر راه مونده تا یاد بگیرم از دیدن مشکلات دیگران اینجوری بی حوصلگی و بی رمقی سر تا پام رو نگیره!

 

پ.ن: این وسط من عاشق اون پیوندها و پیوندهای روزانه ی وبلاگم شدم که هرکس از راه رسیده اومده خودشو لینک کرده و رفته! تور آنتالیا آخه؟؟!! 

 
یک شنبه 28 / 3 / 1395برچسب:, :: 9:35 AM :: نويسنده : سما

 اومدم یه خونه تونی بکنم ولی دلم نیومد ننویسم. می دونم هنوزم دوستانی دارم که اینجا رو چک می کنن.

حدود دوماه یا بیشتر ننوشتم. ولی در طول این مدت اتفاقات خوبی افتاد. این اتفاق خوب شاغل شدن توی شرکتی بود که صمیمی ترین دوستم بهم پیشنهاد داد و خودش هم اونجا کار می کنه و الان همکار هستیم. آره... من و مولود الان همکار هستیم. من حسابدار یه شرکت بازرگانی وابسته به گمرک شدم و اولش با دو دلی رفتم سمتش چون فکر می کردم شاید این نوع کارها بدرد من نخوره و زود خسته بشم. ولی الان بعد از گذشت دو ماه راضی هستم و حتی واسه درآمد بیشتر برنامه های دیگه ای دارم چون واقعا بیشتر از این نمیشه دست روی دست گذاشت به امید پیش اومدن شرایط مطلوب و موردنظرم!

هر روز از صبح تا 3.5 عصر سر کار هستم و وقتی میام خونه دیه نا ندارم، ولی کسی که از نداشتن هیچ چیزی توی زندگی ش خسته شده از خستگی جسم از پا درنمیاد و حتی لذت می بره! هرچند برای کارهای روزمره هم دیگه وقت کم میارم ولی این مجبورم می کنه منظم تر باشم و برنامه ریزی داشته باشم.

در کل همه چیز خوبه و دیگه مثل سال های قبل آشفته و سردرگم نیستم. دیگه ناامید نیستم و همون سمای بچی هستم که از یاد گرفتن و تجربه کردن چیزهای جدید سیر نمیشه و هر شب با تصور رسیدن به آرزوهاش خوابش می بره. خبری از بی خوابی نیست... خبری از بی اشتهایی نیست... خبری از چنگ زدن به هرچیز و هرکسی از سر تنهایی نیست! لحظات تنهایی م پر از طرح ها و نقشه ها و فکرهای رنگیه! پر از جنب و جوش افکارم واسه رسیدن به خواسته هاست!

آره حالم خوبه و یکی یکی مشکلات رو حل می کنم و یه شکل خوشگل جدید بهشون میدم و می ذارمشون کنار و هر از گاهی بهشون نگاه می کنم تا یادم بیاد چه چیزایی منو بزرگ کردن و چه چیزایی ازشون یاد گرفتم! دیگه نمی ترسم و خودمو نمی بازم. شاید بشه گفت توی بهترین حالت از شخصیت خودم قرار دارم. اون چیزی که باید می شدم.

شاید گفتن این جمله از من بعید باشه. ولی خدا رو شکر...

 

چند ساعت پیش این آهنگ خیلی قشنگ از آلبوم جدید کریستینا بیرون اومد و چقدر به حال و هوای درونم شباهت داره. مثل همیشه از عشق و امید و آینده ی خوب می خونه و روحمو ازم می گیره...

 

Waiting for the change to set us free

waiting for the day that you can be you and I can be me

waiting for hope to come around

waiting for the day that hate is lost and love is found...

waiting for the change... waiting for the change...

 
پنج شنبه 6 / 3 / 1395برچسب:, :: 9:16 PM :: نويسنده : سما

 امشب وقتی با بچه ها تو کافه نشسته بودیم و یهو توسط پسری به اسم آرش سورپرایز شدیم که تازگیا با نیلوفر آشنا شده بود و گل رز بدست به نیلو نزدیک شد تمام وجودم گلبارون شد! چقدر با اشتیاق به نیلو نزدیک شد... با چه افتخاری گل رو تقدیمش کرد درحالیکه ما چند نفر هیجان زده شده بودیم!

چقدر خوبه که هنوز به عشق بی اعتماد نشدم... کاش همه آرش ها همیشه اینقدر عاشق باشن... کاش همه چیز به اندازه اون گل طراوت داشته باشه... کاش همیشه همینقدر با اشتیاق برای نزدیک شدن به هم قدم برداریم و من همیشه وجودم گل بارون بشه.

 
شنبه 4 / 3 / 1395برچسب:, :: 8:35 PM :: نويسنده : سما

 پایه و اساس هر رابطه ای صحبت وگفتگوئه. دوستی با گفتگو شروع میشه و با گفتگو ادامه پیدا می کنه. اگر صحبت کردن با کسی براتون جالب نیست، فقط بخاطر اینکه حوصله تون سر رفته و کسی دیگه دور و برتون نیست باهاش به کافه نرین... باهاش چت نکنین... دور دور نرین! شاید یکی خیلی بیشتر از شما با حرف زدن خودشو پیدا کنه. شاید یکی دوستی رو توی صحبت های لذت بخش ببینه. این نهایت بی ادبیه که خیلی واضح نشون بدی حوصله حرفاشو نداری! آخه مگه مجبورتون کردن؟؟؟؟

لعنت به من...  

 
چهار شنبه 9 / 1 / 1395برچسب:, :: 10:56 PM :: نويسنده : سما

 سلام... سال نو مبارک...

فقط اومدم خوشحالی این لحظه م رو بنویسم و بگم امروز بعد از 5 سال و نیم بانوی سپید رو دیدم. :)

خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خوشحالم. :)

 
یک شنبه 28 / 12 / 1394برچسب:, :: 5:36 PM :: نويسنده : سما

گاهی وقتا لذت ها خیلی ساده و کوچیک هستن... شاید به چشم نیان! وولی زمانی متوجه خوب بودنشون میشی که تصمیم می گیری آخرین پنجشنبه ی سال رو با دوست خاکی و بی ریات لب دریا و به خوردن و نون و پنیر و سبزی و آش رشته بگذرونی ولی اینقدر غرق بشی توی اون لحظات که یادت بره عکس یادگاری بگیری!

یادش تو ذهن و قلبت می مونه...

 
سه شنبه 23 / 12 / 1394برچسب:, :: 9:18 AM :: نويسنده : سما

 دیشب داشتم لیست خرید می نوشتم، ولی هرچی فکر می کردم چیزهایی که یه مدتی تو ذهنم قرار بود بخرم یادم نمی اومد! بی خیاب لیست شدم تا امروز بیشتر فکر کنم. ولی از اونجایی که ضمیر ناخودآگاه من ماشالا همیشه فعاله، زحمت منو تا حدی کم کرد. خواب دیدم خط چشم لازم دارم!!

حالا بگذریم از اینکه من قرار بود کمتر لوازم آرایش بخرم چون الان لباس بیشتر احتیاج دارم. ولی باید یه پست از خواب های جالب و وظیفه شناس بودن ضمیر ناخودآگاهم که انگار خیلی حواسش بهم هست بنویسم!

یه جورایی خیلی دوستش دارم... خیلی خوب می دونه چی دوست دارم... چی لازم دارم... چه احساسی دارم... حتی بهتر از خودم!

 
جمعه 19 / 12 / 1394برچسب:, :: 5:55 PM :: نويسنده : سما

 یکی از بهترین حس های دنیاست که از خواب بیدار شی و وقتی گوشیت رو چک می کنی اس ام اس بانک رو باز کنی و ببینی بابا پول واربز کرده به حسابت! لامصب مثل آغوش و بوسه ی یار بعد از بیدار شدن می مونه!!

:)))))

 
سه شنبه 9 / 12 / 1394برچسب:, :: 7:58 AM :: نويسنده : سما

 مرگ بر دستشویی رفتن های شبانه! اگر نری نمی تونی بخوابی!اگر بری هم کلا خوابت می پره! بعد از عمری دیشب زودتر خوابیدم! مرگ بر تو مثانه! 

 
دو شنبه 8 / 12 / 1394برچسب:, :: 3:41 PM :: نويسنده : سما

 یکی از دلخوشی های کوچیکم این روزا اینه که شوهر خواهرم، پوریا هر از گاهی توی تلگرام برام آهنگ های قدیمی آمریکایی می فرسته و عادت کردم هر روز منتظر یه آهنگ دیگه باشم! االانم دارم به صدای مدونا گوش میدم و این پست و می نویسم که یادم یاشه حتی تو روزهایی که بی حوصله م و شب قبلش خوب نخوابیدم چیزهایی هست که ازشون لذت ببرم.

پوریا از معدود کساییه که سلیقه موسیقیایی ش تقریبا شبیهمه.

 
چهار شنبه 3 / 12 / 1394برچسب:, :: 3:5 AM :: نويسنده : سما

 حالا بشینم غصه ی لاغر شدن بخاطر مریضی هم بخورم؟؟ این انفولانزای لعنتی تو این شهر کشته هم داد، چندین و چند نفر... برو کلاهتو بنداز بالا دختر!! زنده ای!!

 
سه شنبه 2 / 12 / 1394برچسب:, :: 3:9 AM :: نويسنده : سما

سرفه هام تمومی نداره... بالاخره به دکتر گفتم یه فکر اساسی کنیم. خسته شدم از بس واسه زنده موندن این جسم تقلا کردم. معرفی شدم به دکتر دیگه. با پرسیدن چندتا سوال ساده گفت حدس می زنم مشکلت چیه ولی باید بهم ثابت بشه. تست دادم... تست ریه... تست آلرژی... به اون اعداد عجیب غریب روی کاغذ نگاه کرد و گفت این عددا با من حرف می زنن. دختر تو هیچی ت نیست فقط سر تا پات استرسه. از اولم می دونستم مشکلت جسمی نیست جز استرس و ناراحتی... می دونستم چی میگه. خودم بهتر از هرکسی می دونستم. بابا گفت دکتر آخه این که کار و درس و مشغله ی خاصی نداره. دکتر گفت من به چیزی که میگم اطمینان دارم. اگر قراره من درمانش کنم هرچی میگم باید گوش کنین و هرکاری میگم انجام بدید. و من هی بیشتر و بیشتر بغض کردم... عین بچه ای که مادرشو گم کرده و وقتی پیداش می کنه گریه ش می گیره از بس ترسیده بوده. و من بعد از مدت ها کسی رو دیدم که فهمید حالمو...

و بدتر از همه غفلت پدر و مادرم... که نه تنها یادشون نیست با دختربچه ی درونم چه کردن... که حتی فکر می کنن چون مشغله ی خاصی ندارم هیچ درد و نگرانی ندارم!

 
جمعه 28 / 11 / 1394برچسب:, :: 5:7 PM :: نويسنده : سما

الهی فدات بشم که اینقد تنها بودی که پا کوبیدی زمین و گفتی می خوام برم مدرسه... الهی فدای تنهایی ت بشم کوچولوی من که با این سن کم از خواسته ت نمی گذری و خواهر بی خیالمو مجبور کردی ثبت نامت کنه مهد کودک. الهی قربون تو مرد کوچولو بشم با اون غرور خواستنی ت... من عاشق تو و غرورت و جنگجو بودنتم عزیز دل خالهههه...

 
جمعه 28 / 11 / 1394برچسب:, :: 2:3 PM :: نويسنده : سما

  نوبت دکتر گرفتم برنامه کنسله

پریود میشم حالم خوب نیس نمی تونم بیام

کش ارتودنسی تو دهنمه، دهنم باز نمیشه نمیام!!!!!

 

متنفففرم... ممتنفرمممم از ادا...

خودمونیم... این رفتاریه که اکثر دخترا ازشون سر می زنه و ازش متنفففرم. همیشه کنار دوستای پسر خوش تر بودم و خاطره های شادتری داشتم. همیشه معتقد بودم ثابت قدم ترن... بیشتر میشه روشون حساب کرد. کاش ما هم یکمی یاد بگیریم.

عصبانی ام ولی از خودم. مقصر خودمم...

همیشه انرژی مو واسه کسایی خرج کردم که آخرش بی توجهی دیدم ازشون. کسایی که فراموش کردن با هم بودنامونو. نه یکی... نه دوتا... وگرنه من الان نباید بخاطر اداهای اضافه ی یه نفر برنامه مو کنسل می کردم.

اصلا همین مسئله باعث شد تصمیم جدید بگیرم واسه رابطه هام.

 
جمعه 28 / 11 / 1394برچسب:, :: 3:56 AM :: نويسنده : سما

 گاهی فکر می کنم چقدر دلم یه آغوش مهربون می خواد. آخرین باری که کسی با تمام وجود بغلم کرد کی بود؟

یه وقتایی به آغوش کشیده شدن رو با چشمای بسته تصور می کنم. همینم شیرینه...

 
سه شنبه 25 / 11 / 1394برچسب:, :: 2:38 PM :: نويسنده : سما

 شبا با وجود اینکه خوابم میاد دلم آشوب میشه و نمی تونم بخوابم. پلک رو هم می ذارم و باز می کنم و بارها اطرافمو چک می کنم. اتفاقاتی که توی روز افتاده مرور میشه توی ذهنم. استرس کارایی که انجام ندادم یا نصفه رها کردم... همه و همه هجوم میارن و بارها از خواب بیدار میشم.

قرار بود این مشکلاتو حل کنم. نمی دونم قرارم با خودم چی شد!

از امشب همه فکرامو می نویسم روی کاغذ و از اتاق می برمش بیرون. امیدوارم تاثیر داشته باشه...

 
پنج شنبه 22 / 11 / 1394برچسب:, :: 3:4 AM :: نويسنده : سما

از دیشب بهم ریختم. از همون لحظه که شک کردم به اون دوستی عمیقی که ازش لذت می بردم ریختم بهم. واقعا باورش سخت بود که صمیمی ترین دوست مجازی م اون کسی که من فکر می کردم نبود. تتمام مدت شخص سومی هم بین ما وجود داشته که من از وجودش بی خبر بودم و دوستم بنا به دلایلی هیچ وقت نگقته بود که یکی سایه به سایه دنبالمونه.

من خورد شدم، شکستم، احساس حماقت کردم... هرچند می دونم علاقه ش به من باعث شد نتونه تحمل کنه و بالاخره واقعیت رو بگه. ولی اونجایی که مهربونی دیدم... دلسوزی دیدم... توجه دیدم.... خخود مهربونش بوده و اونجایی که تخیلات عجیب و غریب شنیدم شخص سوم...

هم شوکه م، هم خورده تو ذوقم، هم برام عزیزه، هم برای نزدیک به یک سال آزار و اذیت دلم نمی خواد بکشم کنار و ساکت بمونم. اازش خواهش کردم به حرمت دوستی شیرینمون همین یه بار رو ساکت نمونه و اون عوضی رو پرت کنه بیرون از رابطه هاش.

ولی دل من چی؟ هنوز باید باهاش صمیمی باشم؟ هنوز می تونم باهاش راحت شوخی کنم؟ اگر سوالی درمورد زندگی شخصی ش برام پیش اومد ازش بپرسم؟ خودش بود که دلش می خواست منو ببینه؟ خودش بود که واسه دیدنم لحظه شماری می کرد؟ اصلا حق دارم از دست کسی که بخاطر خودش هم ایستادگی نکرد دلخور باشم؟

چرا باید اینجوری می شد؟ خیلی برام عزیز بود... خیلییی... خیلییییی...

 
جمعه 21 / 11 / 1394برچسب:, :: 9:24 PM :: نويسنده : سما

رابطه ی خواهری که جرات نداشته باشی توش با خواهرت شوخی کنی رابطه نیس، شما خواهر نیستین. شما دوتا اشنایین که هر لحظه باید مواظب حرف زدنتون باشین که از حوزه ی ادب خارج نشین! این خواهری نیست...

نمی دونم این ازدواج چی داره که خیلیا وقتی می رسن بهش هار میشن، انگار نه انگار که تا همین یک ماه پیش خودم بودم که تو خونه پشتش درمی اومدم وقتی جلو زورگویی های مامان و بابام به تته پته می افتاد. حالا واسه خودم هار شده!

آخه من هیچ وقت شبیهش نبودم. یه جاهایی هم ایراد از خودمه. ببهتره واقعا دیگه کاری ش نداشته باشم تا با اونایی که باهاش در یه سطحن خوش باشه.

باشه من که از عروسی ش خونه ش هم نرفتم. دیگه شوخی هم نمی کنم! ولی واقعا حال می کنه اینجوری من یخ باشم؟

 

 
شنبه 13 / 11 / 1394برچسب:, :: 1:32 PM :: نويسنده : سما

 گاهی وقتا فکر می کنم اینا کار و زندگی ندارن هر روز اینجا هستن؟ اینم شد ازدواج؟ یا شایدم واسه من ازدواج چیز عجیبیه و فکر می کنم قراره بعدش اتفاقی بیفته! ولی اگر اینجوری نیست چرا اصلا ازدواج کنم؟ چچه نیازی هست آخر هفته قابلمه ی ته چینمو بیارم خونه بابام وقتی می تونم توی مجردی همین کارو بکنم؟

من روز به روز بی احساس تر و یخ تر میشم راجع به این قضیه ی ازدواج! شایدم عوارض داروها باشه. نمی دونم!

 
چهار شنبه 12 / 11 / 1394برچسب:, :: 9:42 PM :: نويسنده : سما

 هیچ وقت نشده ناراحت باشم و از ناراحتی سالم بیام بیرون. ایندفعه اما پوستم کنده شد. نمی دونم چه ویروسی بود لعنتی که هیچ نقطه ی سالمی توی بدنم نذاشت. سردرد و سرگیجهو حالت تهوع و اسهال و استفراغ و پادرد و کمردرد و تب شدید و سرفه! اینقدر حالم بد بود که حتی چیزی نمی تونستم بخورم فقط دلم می خواست بخوابم و هیچی نفهمم. یک هفته همینجوری گذشت تا بالاخره شبی که زیر سرم بودم کمی حالم بهتر شد. سسرم بعدی هم از بس سوراخ سوراخ شده بودم عطاشو به لقاش بخشیدم.

زندگی م خیلی خالیه. هیچی توش نیس. عادتمه. یاد نگرفتم از لذت های زودگذر بگذرم واسه رسیدن به چیزهای بزرگ تر. عجولم و صبر ندارم. ولی باید آروم بگیرم و صبور باشم. یکمی کار کنم، ازین سردرگمی بیام بیرون. واقعا صبر ندارم... ححتی گاهی واسه خوندن چندصفحه از جزوه ی درسی م صبر ندارم.

بعد از مدتها ایستادم جلو آینه و دستی به صورتم کشیدم. همون خط مشکی پررنگ و درشت که همیشه آرزو داشتم یاد بگیرم بدون چندین بار پاک کردنش بکشم. با لوازم ارایشم بازی کردم و حسابی سرگرم شدم. امشب ازینکه چشم و ابرو مشکی هستم حسابی مسرور شدم و کیف کردم. ولی سیر نشدم. رفتم بیرون و دوباره لاک و رژلب خریدم. باز سیر نشدم! رسیدم خونه و دوباره افتادم به جون صورتم.... بله... ااینجوریه که من هرگز سیرمونی ندارم بخصوص اگر یک هفته مریض بوده باشم!

این دلخوشیا رو ازم نگیر خدا!!

 
شنبه 29 / 10 / 1394برچسب:, :: 6:8 AM :: نويسنده : سما

 سمانه دست از تلاش برای کامل بودن بردار. داری خودتو شکنجه می کنی... بذار نفسی بکشی... گاهی اشتباه کن و به اشتباهت بخند، براش گریه کن... ولی بگذر سمانه... ببگذررر از اینکه خودتو تنبیه کنی و نبخشی!

آروم بگیر...

 
چهار شنبه 28 / 10 / 1394برچسب:, :: 10:25 PM :: نويسنده : سما

 بهم میگه هرچقدر دیگران برات مشکل پیش میارن تو باید راه نجات واسه خودت پیدا کنی. میگه هرچی هم بگی دیگران مقصرن و محدودت می کنن باز خودتی که داری واسه خودت سختش می کنی. خوب من همه اینا رو قبول دارم. ولی من خسته م... دیگه تاب کشیدن جسم و روح خسته ی خودمو ندارم، چه برسه به اینکه با اونهایی که اذیتم می کنن راه بیام و دوست باشم!!! چقدر واسه اینکه همه چیزو درست کنم سعی کنم خوب و خوش اخلاق باشم و کمک کنم و درک کنم ولی کسی هوای منو نداشته باشه. اصلا من درک کردن و محبت و توجه کسی رو نمی خوام. ولی آزار و اذیت کسی رو هم نمی خوام.

بهش میگم نمی خوام با هرکسی که اذیتم میکنه دوست باشم، نمی خوام با هیچ کدومشون مشکلم حل شه. فقط می خوام مشکلات خودم با خودمو حل کنم. می خوام کاری بهشون نداشته باشم. ااینقدر عصبانی بودم که گفتم اگر راهی جز این نباشه من حاضرم دیگه مشاوره نیام.

چند روزه حتی درست و حسابی غذا نخوردم. حتی نتونستم درس بخونم. گاهی از خودم هم عصبانی میشم که تا این حد زود بهم می ریزم جوری که از خواب و خوراک و زندگی روزمره می افتم. حتی یه بار گردنم گرفت و یه بار هم رفتم زیر سرم. االان که نگاه می کنم به خودم می بینم از دو سال پیش چقدر چین و چروک افتاده رو صورتم و زیر چشمام گود افتاده و کبود شده.

خودم تحمل اینهمه کم تحملی رو ندارم.

چند روز گذشته. کی آروم میشم؟ 

 
سه شنبه 27 / 10 / 1394برچسب:, :: 2:40 AM :: نويسنده : سما

 انتظار داشتم این پست خبر شادی و خوشحالی و تعریف از فضای خوش عروسی و ... باشه. ولی نیست! هرچند خوش گذشت و تموم شد و رفت. ولی حواشی بعدش...

حتی حال ندارم مسائل رو حلاجی کنم. ولی این دو روز آخر دقیقه ای بدون بحث و گله نداشتیم. همیشه یه دیوونه یه سنگی می ندازه تو چاه صدتا عاقل نمی تونن درش بیارن. حالا فکر کن تعداد دیوونه ها از یک نفر بیشتر باشه.

همیشه تو هر فامیلی یه عده هستن که گند می زنن به همه چی! دلم خیلی گرفته و به هرکس مسیج دادم این وقت شب جواب نداد. کاسه کوزه ها سر من و پسرعمه ی بیچاره م خراب شده که توی گروه خصوصی مون درمورد یه آدم بی ادب بی شعور از فامیل داماد حرف زدیم. البته من بیشتر شنونده بودم. ولی درد داره که خواهرت اون غریبه رو بذاره تو اولویت و بگه دارین زندگی دو روزه ی منو خراب می کنین!! نمی دونم چرا اینقدر نفهمیده که گروه خصوصی ما ربطی به شوهرش نداره و اون حق نداشته حرفای ما رو بخونه. ولی کاسه کوزه ها سر ما خراب شد و مامانم از همه بی عقل تر به خواهرم گفت اشکالی نداره، حسودی می کنه!!!

امشب اشک منو دراوردن با این اظهار نظر جالبشون. دلم واسه خودم سوخت که با زانوی داغونم فقط بخاطر اینکه هیییچ کس از فامیل ما تو پیست رقص نبود تماااام شب رو رقصیدم تا حس نکنه تنهاست و کسی از فامیل ما براش مجلس رو گرم نمی کنه. دلم واسه خودم سوخت که موقع چیدن جهازش توی خونه ش جلوی خونواده شوهرش صداشو برام بالا برد ولی من دم نزدم که شأن و شخصیت خونواده مو حفظ کنم و بحث نکنم. دلم واسه رضا سوخت که چون اون بی شعور گفته بود فامیل عروس گدا هستن و ما بیشتر کادو دادیم به عنوان شاباش چک داد به خانوم که اون احمق رو روسیاه کنه. چقدر بچگونه! حتی خجالت می کشم تعریف کنم!! ااونوقت چون توی گروه خصوصی مون گفتیم که یارو شعور نداره و بی خبر هم بودیم که آقای داماد مسیجای خواهرمو می خونه باید زنگ بزنن به اون بنده خدا و سرش داد و بیداد کنن و به منم بگن حسود!!!

حسودی به چی آخه؟ به چی؟؟؟؟ به  شوهر کردنش؟؟؟ تاحالا کجای زندگی ش از من جلوتر بوده؟ کی به خودش زحمت داده چهار قرون پول دربیاره؟ کی وقتی بهش زور گفتن از حق خودش دفاع کرده؟ کی تو زندگی ش جز الافی و گردش و خاله بازی های فامیلی هدفی داشته؟ تاحالا چندتا کتاب تو عمرش خونده و تموم کرده؟ از کی تاحالا ماهانه دوس پسر عوض کردن به نیت پیدا کردن شوهر شده هنر و افتخار؟؟؟

چرا باید اینقد منو عاصی کنن که درمورد خواهر خودم اینجوری حرف بزنم؟؟ چقدر دردناکه که اعتراف کنم مامانم شعورش پایینه!!! چقدر دردناکه که خواهرم یه آدم بی ارزش رو تو اولویت می ذاره و میگه شما دارین زندگی دو روزه ی منو خراب می کنین در صورتیکه که به چشمش نمیاد فامیل شوهرش به ما گفتن بدبخت و گدا!!!!

وای خدایااا خودت امشب رو بخیر بگذرون که دارم دیوونه میشم. 

 
پنج شنبه 17 / 10 / 1394برچسب:, :: 10:52 PM :: نويسنده : سما

 نمی دونم چه طور میشه پر و بال کسی رو توی کودکی بست و ازش یه مطیع و فرمانبر درجه یک ساخت اونوقت ازش انتظار داشت توی جامعه، محیط کار و بین خانواده ی همسر و... بتونه از خودش دفاع کنه، خودش باشه و زیر بار حرف زور نره! گاهی پدر و مادرهامون چکشی هستن که به سر ما فرود میان و ما هم میخی هستیم که از بس کوبیده شده سرش صیقلی تر و صاف تر و میشه و چکش خور بودنش ملس تر! ههرچند کمتر کسایی هم هستن مثل من که از اونور بوم می افتن و اینقد از کنترل شدن و دخالت های بیجا و حساسیت های بی مورد پدر و مادر به ستوه رسیدن که دیگه کسی جرات نمی کنه درمورد کارها و رفتارهاشون اظهار نظر کنه چون خودشون یه پا چکش زن قهار شدن!

همینه... ممیانه رو که نباشی یا چکش می زنی یا چکش خور بودنت ملس میشه و خودتو دیگرانو عاصی می کنی.

کاش اینقدر علم و آگاهی داشته باشیم که بدونیم داریم چیکار می کنیم با بچه هامون. کاش بدونیم وقتی بزرگ شدن بدون اینکه حتی خودشون متوجه باشن از خونواده انتقام می گیرن و خودشونو هم توی اون آتیش می سوزونن. از همه بی گناه تر اون بچه ای هست که قراره دوباره میخی بشه واسه کوبیده شدن زیر ضربه های چکش! و دوباره و دوباره این چرخه ادامه پیدا می کنه تا اینکه بشیم یه جامعه ی بیمار به اسم ایران، که بیمار و عاجز و عاصی بودن براش عادی و معمولیه، اونقدر عادی و معمولی که همه به این وضعیت احمقانه افتخار هم می کنن!

بپذیریم از بیخ و بن مشکل فرهنگی داریم و خودمونو درمان کنیم!

 
پنج شنبه 10 / 10 / 1394برچسب:, :: 1:1 PM :: نويسنده : سما

من ن همچنان بدون لپتاپم...

روزها بدون هیچ اتفاق خاصی می گذره. گاهی خوشم... گاهی دلم می گیره... گاهی دلتنگم... گاهی امیدوار... گاهی نامید... گاهی نگران... گاهی سرزنده...

نردیک عروسی خواهره هستیم. دو هفته به عروسی ش مونده و من درگیر احساسات متضادم. آخرش هم نفهمیدم خوشحالم یا ناراحت. فقط می دونم نبودن خواهری که هم سن و سال خودمه و از بچگی عین دم اویزونم بوده برام حس عجیب و غریبی داره. گاهی فکر می کنم باید یکی باشه که توی خونه با هم پشت سر مامان و بابا حرف بزنیم. یواشکی تو اتاق همدیگه پچ پچ کنیم، درمورد خریدهای همدیگه اظهار نظر کنیم و به همدیگه بگیم آخ جون روسری جدید! ممنم می پوشمش!

می دونی؟ فکر می کنم احمقانه س غصه ی رفتن کسی رو بخورم که خودش داره واسه رفتن لحظه شماری می کنه. وقتی توی خونه آخرین فرزند مجرد باشی خواه نا خواه شاهد رفتن خواهر و برادرا و شاید یه کوچولو تنهاتر شدن خودت میشی. وو بدترین قسمتش اینه که مامانا و خاله خانباجی ها به چشم یه مجرد بدبخت و عقب مونده از زندگی بهت نگا می کنن و هر دفعه جمله ی حال بهم زن ایشالا قسمت تو باشه رو می شنوی.

نه اینکه ازدواج بد باشه، نه اینکه حاضر نباشم ازدواج کنم، از اینکه ته خواسته ها و احتیاجات یه دختر رو ازدواج ببینن و جوری رفتار کنن که انگار اون دختر تا قبل از ازدواج بالغ نیست و بعد یهو تبدیل میشه به زن زندگی بیزارم. از اینکه یه زن رو بدون یه خر نر آدم حساب نمی کنن و به رسمیت نمی شناسن بیزارم. از اینکه تو عمرت حتی یک بار ازت نپرسن از زندگی ت چی می خوای و چه آرزوهایی داری ولی دقیقه به دقیقه جوری رفتار کنن که انگار داری دیر می کنی و لفتش میدی و باید مثل بقیه زود یه آقا بالاسر پیدا کنی و اسم این دغدغه ی مسخره شون رو می ذارن "ارزوی خوشبختی!!!" متنفففففرم.

ولی من هرگز شبیه خواهرهام نبودم. من یه روز فهمیدم دوست داشتن دلیل خوبی برای انتخاب همسر نیست. من فهمیدم دلایل بهتر و عاقلانه تری برای ازدواج باید داشت. من فهمیدم هرکس " پسر/دختر خوبیه" زود نباید انتخابش کرد و مناسب دونستش. من فهمیدم اونی که واسه فرار از تنهایی ازدواج می کنه بعد از ازدواج هم تنها می مونه چون از درون تنهاست. من یاد گرفتم اونی که با خودش خوشحال نیست با هیچ کس دیگه ای هم نمی تونه خوشحال باشه!  من فهمیدم بزرگ ترین وظیفه ی هرکسی تحقق بخشیدن به "افسانه ی شخصی" ش هست نه صرفا ازدواج! من فهمیدم هدف از زندگی کردن رشد آدمه و برای رسیدن به این هدف هزار راه و مسیر وجود داره که ازدواج فقط یکی از اونهاست. 

ولی هنوز یاد نگرفتم از چیزهایی که می بینم و می شنوم حرص نخورم، ساکت باشم، کار خودمو انجام بدم، دنبال هدفم برم،بحث نکنم، سعی نکنم کسی رو متقاعد کنم، ییا اگر متقاعد نشد احساس عاجز بودن نکنم و راه خودمو برم و مهم نباشه برام اگر کسی من رو نمی فهه!

کی این کارا رو می ذارم کنار؟

 

پ.ن: ببخشید اگر از لفظ "خر نر" استفاده کردم. صرفا برای خالی کردن خودم بود.

 
دو شنبه 21 / 9 / 1394برچسب:, :: 10:29 AM :: نويسنده : سما

 سحر جان اگر اینجا رو خوندی آدرست رو برام بذار. گمش کردم...

 
یک شنبه 20 / 9 / 1394برچسب:, :: 4:17 PM :: نويسنده : سما

 سما باید یاد بگیری که بزرگ بشی.

باید یاد بگیری هرچیزی دوره و تاریخ مصرفی داره و تموم میشه.

باید یاد بگیری نبودن چیزی که تا دیروز بودنش برات خوشحالی بود چیزی از زندگی ت کم نمی کنه.

سما باید یاد بگیری دلبستگی ت وابستگی نشه و خوشحالی ت مشروط به وجود کسی یا چیزی بیرون از دنیای خودت نباشه.

بباید یاد بگیری وظیفه ای در قبال کسی نداری و واسه فراموش کارها فکرتو مشغول نکنی.

باید یاد بگیری هرکسی مسئول غم و شادی خودشه.

بباید یاد بگیری حتی اگر دوره ای که دوستش داشتی تموم شد یه جور دیگه ای شروعش کنی.

باید یاد بگیری احساس قربانی بودن نداشته باشی و با هیچ کس خودتو مقایسه نکنی.

باید یاد بگیری عزاداری کنی ولی بعد مرده رو خاک کنی و تموم!

بباید یاد بگیری مرده رو نبش قبر نمی کنن و بیست بار براش عزا نمی گیرن.

باید یاد بگیری آدما فراموش کارن، عوض میشن، میرن، حتی گاهی لیاقت ندارن، ولی میلیاردها آدم دیگه هست تو دنیا!

خیلی چیزا باید یاد بگیری سما... خیلی چیزا...

 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد